التون جان ترانهای دارد به نام قربانی. میگوید این یک نشانهٔ طبیعیِ انسانیت است که اوضاع به هم میریزد، عطر زنی بر جای میماند و وسوسه زورآور میشود؛ آن هم در زندگی مرد متأهلی که فریب شیرین، او را فرا میخواند. بعد ادامه میدهد که آن چه ذکرش رفت فدا کردن و قربانی دادن نیست؛ فقط ماجرای دو قلب است که در دو دنیای جدا زندگی میکنند.
این کتاب دربارهٔ همان لغزش انسانی است که ترانهٔ بالا میگوید طبیعی است و در آن کسی را قربانی نمیبیند. قهرمان داستان هم همین طور فکر میکند. همسر اولش را با دو فرزند رها میکند برای ازدواج با فیبی؛ تنها زنی که تا پایان عمر توانست دوست بدارد. بعد دوباره وسوسهٔ شیرین سراغش میآید و این بار فیبی میفهمد همسر میانسالش خویشتنداری نتوانسته و با یک مانکن بیست و چهار ساله خوش میگذراند. این زندگی هم فرو میپاشد و مدل جوان و ولخرج، میشود همسر سوم مردی بزرگتر از خودش. اما این آخرین ازدواج هم دوامی ندارد.
داستان از صحنهٔ خاکسپاری راوی شروع میشود و مردِ مرده، زندگیاش را برای ما تعریف میکند. دو پسرش که هرگز او را به خاطر بیوفایی به مادرشان نبخشیدهاند در خاکسپاری حاضرند؛ دخترش هم. دختری که در روزهای پیری و بیماری، تنها خانوادهٔ پدر بوده: وفادار و خطاپوش، توأمان مایهٔ خرسندی و شرم پدر.
نام کتاب Everyman است. میشد این کلمه را «هر مرد» ترجمه کرد. انگار عاقبت تنهایی و پشیمانی که روزگار پیریِ قهرمان داستان را به تلخی آلوده، میتواند در کمین هر مردی باشد که ناتوان از مهار غریزههای خود و سر در پی چشمان غزلخوان و گیسوی پریشان، هر آن کس را که دوستش دارد از پیرامون خود میتاراند. شاید از همین رو است که در داستان، نامی از شخصیت اصلی برده نمیشود. انگار قرار است او را تا انتها فقط «هر مرد» صدا کنیم.
این قربانی مدرن عشقِ پیری -که گر بجنبد سر به رسوایی زند- بر خلاف بسیاری از اَسلاف همتای خود در ادب شرق و غرب، پایان آرام و بیفراز و نشیبی دارد. نه مثل شیخ صنعان و غلام قمر، از عشق فانی به فنای ابدی میرسد و نه مثل هامبرت «لولیتا» یا آلبرت «خنده در تاریکی» (هر دو از ولادیمیر ناباکوف) به سوی نابودی و فاجعه میرود. او به آرامی پای در روزگار ناتوانی، بیماری و انزوا میگذارد، میمیرد و سپس داستانش را برای ما میگوید؛ گاه با خشم و عجز و گاهی با دردمندی و حسرت.
راوی در این بازبینیِ گذشته، با مرور روزهای کودکی و تلاش خالصانهاش برای یاری پدر در کسب و کار و سپس ورود به دنیای بزرگسالی و رها کردن هنر نقاشی برای کسب جایگاه مدیریت در شرکتی تجاری، انگار مرثیهای بر معصومیت از دست رفتهاش میسراید. او که بیخدا است انگار با این بازگویی، چیزی را که در زندگی به دست نیاورده -یا از دست داده- از خواننده طلب میکند: او در جستجوی بخشش و رستگاری است.
چرا باید این کتاب را خواند؟
تعارف که نداریم؟ عصری است که در آن، موقعیتها برای برقراری روابط عاطفی بسیار است. با گذار از جامعهٔ سنتی و گشایش فضای اجتماعی، در محیط کار و درس، کافهها و مهمانیها، شبکههای اجتماعی و اپهای متنوع دوستی و ...، آن قدر آدمهای مختلف و موقعیتهای وسوسهانگیز سر راه ما قرار میگیرند که ممکن است از خود بپرسیم آیا ارزشهای سنتی مانند تشکیل خانواده و پایبندی به همسر و فرزند، هنوز هم در جامعهٔ مدرن کارکرد دارد؟ آیا زندگی که این همه کوتاه است را نباید سراسر وقف کامجویی و تعقیب لذت و هیجان کرد؟
فیلیپ راث روایتی از هزار روایت ممکن را، ملموس و صادقانه، پیش چشم ما به تصویر میکشد. او به خواننده یادآوری میکند که روزگار جوانی و کامرانی گذرا است و آن را باید صرف فراهم آوردن سرمایهای کرد که در زمستان کهنسالی، لرزش دستانی را آرامش بخشد. میتوان آن را خواند و پذیرفت، یا به دنبال روایتی دیگر و تجربهای تازهتر رفت. اما خواندن این سرنوشت و تعمق در آن برای «هر مرد» و زن امروزی واجب به نظر میرسد.