تقریبا ۲۲ روز و ۴ ساعت و ۴۸ دقیقه و ۱۲ ثانیه از آخرین باری که خیابون « سنآلیا » رو قدم زدم میگذره، معمولا بعد از کار قهوه میخورم و بعد از قهوه سیگار میکشم و بعد از سیگار به دوستان قدیمیام زنگ میزنم و بعد از زنگ زدن کمی به چیزهای نسبتا مهم فکر میکنم و بعد از اون در خیابون سنآلیا قدم میزنم. هر کدام از این مراحل که اجرا نشه مرحله بعدی نمیچسبه، مثلن اگر سرکار نرم ۵ بعد از ظهر قهوه طعم قهوه نمیده اگر قهوه نخورم سیگارهام کام نمیدن و اگر سیگار نباشه حرفی با دوستانم ندارم و اگه با دوستام حرفی نزنم فکر کردنم به چیزهای نسبتا مهم کمی لنگ میزنه و اگه فکری نکنم قدم زدن در خیابون سنآلیا هیچ معنی خاصی نداره!
معلم نقاشی من در دوران مدرسه همیشه بهم میگف استعداد داری قدر خودتو بدون، بعدها فهمیدم مثل رباتهای بوستون داینامیکس طراحی شده که یسری دیالوگ ثابت مثل همینو بگه، چند وقت پیش لینکدینش رو چک کردم نوشته بود دوره « اخلاق تربیتی کودکان » رو با نمره عالی پشت سر گذاشته! کنجکاو شدم وارد سایت دوره آموزشی شدم و سرفصلهاشو دیدم، کمی گشت زدم، دیدم لینک هر قسمت کارگاه هست و میتونم با ۳ یورو هر اپیزود رو بخرم. رفتم سراغ اپیزود خودباوری و عزت نفس خریدمش، جایی از دوره مدرس گفت: « سعی کنید از جملاتی مثل تو استعداد داری، قدر خودتو بدون زیاد استفاده کنید.» در لپتاپ رو بستم!
نگاهی انداختم به بومهای نقاشیم، پر از ایدههای معمولی با اجراهای معمولیتر، با جمله « استعداد داری قدر خودتو بدون » بدجوری پول قلممو و رنگ هدر داده بودم. تخت گاز رفته بودم جلو، اونم چطور شد فهمیدم این تیکه کلام معلم ماست؟ با « اندرسیا » قرار گذاشتیم همدیگرو ببینیم، یجور ملاقات با دوست قدیمی، بهم گفت گالری نقاشی زده چون معلم کلاسمون بهش روحیه داده و گفته استعداد داری! همونجا دوزاریم افتاد که این یارو تیکه کلامش بوده! البته به روی اندرسیا نیاوردم! منو بگو که ۱۵-۱۶ سال رو دنده همون تعریف رفته بودم جلو و گیربکس زندگیمو پایین آورده بودم! حالا هم کارمند بیمه دولتیام با روتینترین کارهای ممکن! به نظرم هوش مصنوعی که سهله یسری IF ELSE دستور ساده برنامهنویسی هم میتونه جامو بگیره! « مکیوف » میگه دولت الکی به ما کار میده که بیکار نباشیم وگرنه خودشم میدونه کار خاصی نمیکنیم! مکیوف کلن بدبینه پدرش توی نیجریه توسط گروههای تبهکاری کشته شده و راجع به مادرش منم اندازه شما میدونم! همیشه بدبینه مخصوصا به اتفاقات خوب و جمله معروفی داره که میگه « بهترین جا برای بدبینی وقتیه که همه چی خوب به نظر میاد! » با این حال اصلن آدم تو مخی نیست، موقع ناهار همه دوست دارن پیشش بشینن، البته چون سیاهپسوته خیلیا دوست دارن این حسو بهش بدن که تبعیضی درکار نیست، اما بزرگترین تبعیض همینه که انقدر مصنوعی این حسو سعی کنی بهش القا کنی!
روز تعطیل بود و حوصلم بدجوری سر رفته بود، کانتکتهای گوشیمو نگاه کردم یکی درمیون یا من دیگه نخواستم اون آدمو ببینم یا اون دیگه نخواسته منو ببینه! تا رسیدم به مکیوف زنگ زدم بهش گفتم: « میای خیابون سن آلیا رو قدم بزنیم؟ »
گفت: « ایونتی چیزیه؟ حراج گذاشتن؟ » گفتم: « نه هیچ خبری نیست! » مکیوف گفت: « باید ناهار آماده کنم و بعدش گلها رو آب میدم با این حال سعی میکنم خبرت کنم! » آدما کمتر پیش میاد بهت مستقیم بگن نه! به جاش ساعت ۲ و نیم ظهر بهت میگن باید ناهار آماده کنن و آب دادن به گلها که ۵ دقیقه طول میکشه رو مثل یک پروژه ملی در سطح قاره پرزنت میکنن!
رفتم پای توییتر، دیدم یسری آدم دارن یسری شوخی میکنن که من نمیدونم ماجراش چیه ولی خیلی دارن لایک میگیرن! منشنها رو خوندم بازم نفهمیدم! توییتر رو بستم رفتم سراغ اینستاگرام استوری مکیوف رو باز کردم نوشته بود : « برای فردایت امروز قدمی بردار » خیلی سعی کردم بهش ریپلای نزنم که تو برای امروزت همین امروز با من نیومدی قدم بزنی! ولی چون همکاریم و شوخی Second Language معمولن بد برداشت میشه بیخیال شدم!
با خودم گفتم ولش کن تنها قدم میزنم، لباسهای گرم پاییزی رو پوشیدم و آماده شدم که بزنم بیرون در همین لحظه بارون شدیدی بارید، انگاری واقعا بدون مراحل قبلی نمیشه خیابون سنآلیا قدم زد!
با لباسهای بیرون لم دادم رو کاناپه، توییتر رو باز کردم باز توییتها درباره شوخی با موضوعی بود که نمیدونم چی بود، نمیفهمیدمش ولی به نظر میرسید اگه بفهمم بامزست، بستمش! چشمامو بستم و خوابیدم!

خواب دیدم در خیابون سن آلیا گالری نقاشی زدم و متن سخنرانیام را مکیوف نوشته:
« خاک بر سر معلم دبستانم که به من گفت استعداد داری، این تعریف منو تبدیل به یک گوساله نارسیست کرد که هرچقدر اعضای انجمن هنرمندان به شکل مستقیم و غیر مستقیم بهم گفتن آثارت زشته گفتم شماها احمقید و دست آخر انقدر پیله کردم که شهرداری حاضر شد با ۲۰۰ هزار دلار رانت بهم مجوز اجاره گالری بده، شما خنگها هم معلوم نیست چرا برای بازدید این گالری اومدید لااقل سرچ میکردید ببینین من چه احمقیام؟ همینطوری سرتونو نندازین پایین بیاین ایونت! آخه انقدر برای پولتون ارزش قائل نیستین؟ واقعا نمیفهمید که من نقاش بدیام؟ چی باید بکشم که شما بفهمید؟ چرا هرچی میکشم میگین شاید ما نمیفهمیم؟ لعنت به آقای شهردار، لعنت به انجمن نقاشان، لعنت به خیابان سن آلیا! »
در همین لحظه جمعیت با مشتهای گره کرده داد میزنه: « لعنت ! لعنت ! لعنت! »
وقتی از صحنه پایین اومدم، مردم من را تشویق کردند. زن جوونی سمت من اومد و خواست سوالی بپرسه در همین لحظه صدای گوشی موبایلم بلند شد...!
از خواب پریدم، مکیوف پشت خط بود: « هی پسر.... من کارامو کردم بیا بریم خیابون سنآلیا قدم بزنیم به نظر میاد یه گالری نقاشی باز کردن.... اسم یارو رو هم سرچ کردم ولی چیزی پیدا نکردم.... با این حال از خونه نشستن که بهتره! آماده باش میام دنبالت! »
من: « فکر کنم بشناسمش یه گوساله نارسیست گالری زده....راستی میشه ماشین نیاری قدم بزنیم؟ »
مکیوف داشت چیزهایی میگفت اما آنتن ضعیف بود و متوجه نمیشدم!
من: « ببین....صدات نمیاد....اگه صدامو داری بگم ....راستی خواب دیدم....خواب دیدم گالری زدم و مردم تشویقم میکنن! »
وضعیت آنتن بهتر شد، مکیوف گفت: « خوبه حداقل تو خواب موفق شدی! »