بی شک الان که در حال خواند این متن هستید به خاطر عنوان عجیبیست که برای این نوشته انتخاب کرده ام. احتمالا یا طرفدار فلسفه اید و با توپ پُر به اینجا آمده که بگویید: آقاجان خودت دیوانه ای و هفت جد آبادت (که درست هم می گویید) و هدفتان از گفتن این حرف این باشد که وجدان خود را که فلسفیدن را دوست دارید آرام کنید. یا شایدهم از اتفاق طرفدار فلسفه نیستید و آمده اید دلایل دیوانه بودن فلاسفه را بدانید و بروید چپ و راست دلایلتان را بر سر رفیقتان که به هرچیزی فلسفی نگاه میکند و عاشق فلسفه است بکوبید و وجدان خود را که تابحال جرأت یا توان فلسفیدن را نداشته ای را آرام کنید.
توجه کنید که نقطه اشتراک تمام دلایلی که شما به اینجا آمده اید فقط یک چیز است و آن "خودتان" هستید به عبارت دیگر انسان کاری را انجام نمی دهد مگر این که از آن کار سودی عایدش شود یا به بیان خودمانی تر برایش بصرفد. این قانون اما و اگر و تبصرهم ندارد؛ حتی مادری که بچه دار می شود و عمرش را پای بچه اش می گذارد و اسم این کار را فداکاری و عشق پاک مادرانه به فرزند می گذارد هم در آخر بخاطر خودش است و اگر نفع خودش را در بچه دار شدن نمی دید احتمالا هیچوقت دست به چنین کاری نمی زد. اگر باز توپتان پر شده و می خواهید بگویید نویسنده ی این متن (من) دیوانه است و این هایی که اینجا می نویسد هم اراجیفی بیش نیست و صفحه را ترک کنید؛ حتما این کار را انجام دهید.
حال از خودم اجازه می خواهم که مقدمه را رها کنیم و به اصل ماجرا بپردازیم.
ابتدا به داستان یکی از فلاسفه اگزیستانسیالیستِ دانمارکی به نام سورن کی یرکگور و عشقش رگینا توجه کنید تا بعد برویم سر این که چرا فلاسفه دیوانه هستند!!!
سورن کی یرکگور جوان و عاشق بود. دختر رویاهایش رگینا نام داشت. کی یرکگور اشعار عاشقانه زیبایی برای او می نوشت، و آن دختر نیز به این احساسات پاسخ می داد. کی یرکگور با تمام وجود به او علاقه داشت و از او خواستگاری کرد. اما با این که می دانست پاسخ رگینا مثبت است، تصمیم گرفت که این ازدواج اتفاق نیفتد. سورن کی یکگور به صورت ناگهانی تصمیمش عوض شد و دختر را رها کرد و رفت!!!
حال میبینید فلاسفه تا چه حد دیوانه هستند؟!! آخر کدام آدم عاقلی دختر مورد علاقه اش و عشقِ زیبایی که بینشان است را خراب می کند و می رود؟!!
اگر فلاسفه تا این حد خطرناک و دیوانه هستند چرا کسی پیدا نمی شود تا این دیوانگان را جمع کند و ببرد یک گوشه ای رها کند تا مثل زامبی ها یکدیگر را بخورند؟!! اگر فلاسفه دیوانه هستند چرا در دانشگاه ها رشته ای به اسم فلسفه داریم؟! چرا فلاسفه در تاریخ تا این حد ماندگار شده اند؟! شاید کارِ فراماسونر ها باشد و با این کار می خواهند دجال را سوار بر خرش به ما نزدیک تر کنند. (این را رائفی پور ذهنم گفت و اصلا جدی نگیرید.)
برای فهمیدن این که چرا فلاسفه دیوانه هستند بر می گردیم به عاشق و معشوقِ داستانمان و این بار داستان را با دلایل کی یرکگور برای این دیوانگیش می خوانیم.
سورن کی یرکگور هنگامی که جوان و عاشق بود، دچار بحران وجودی شد. دختر رویاهایش رگینا نام داشت. کی یرکگور اشعار عاشقانه زیبایی برای او می نوشت، و آن دختر نیز به این احساسات پاسخ می داد. کی یرکگور با تمام وجود به او علاقه داست و از او خواستگاری کرد. اما با این که می دانست پاسخ رگینا مثبت است، تصمیم گرفت که این ازدواج اتفاق نیفتد. کی یرکگور احساس می کرد آنچه او واقعا به آن علاقه داشت، تصویری آرمانی از رگینا بود که او در ذهنش از آن دختر ساخته بود. رگینای واقعی یک انسان معمولی بود، که با آن انسان آرمانیِ کی یرکگور مطابقت نداشت. او نامزدی شان را به هم زد هر چند به سبب این کار از خودش متنفر شد و این کار او [کی یرکگور] را در آستانه خودکشی قرار داد.
احتمالا خودتان ریشه ی مشکل را پیدا کرده اید. اگر بازهم مشکل را پیدا نکردید اشکال ندارد، من اینجا هستم که لقمه را بجوم و در دهان تک تکتان بگذارم. ریشه ی مشکل دقیقا آنجاییست که ما تنها رفتار و گفتارِ فلاسفه را می بینیم و کمتر کسی دنبال دلیلِ رفتار و گفتارِ فلاسفه می رود وگرنه فلاسفه دیوانه که نیستند هیچ بکله عاقل تر از بیشتر افراد جامعه هستند.
به شما قول خواهم داد اگر ارسطو را نمی شناختید و اگر نمی دانستید تا این حد معروف است و به شما می گفتند جوانکی با شمایل ژولیده به اسم ارسطو پیدا شده است که می گوید: انسان یک حیوان سیاسی است. احتمالا به همین جوان فیلسوف هم خرده می گرفتید که این چه حرفیه؟!؟ ما اشرف مخلوقات هستیم.
خب کار ما به اتمام رسید و فهمیدیم چرا فلاسفه دیوانه هستند.
اگر به انتهای این متن رسیده اید به شما تبریک می گویم چون احتمالا شما دور از تعصب هستید زیرا توانستید حرف ابتدایی من مبنی بر این که محبت و عشق مادرانه وجود ندارد و تمامش خودخواهی مادرانه است را تحمل کنید و تمامی متن را بخوانید. حال اگر هنوز هم فکر می کنید فلاسفه دیوانه هستند کافیست بروید صاف در چشم مادرتان ذل بزنید و بپرسید "برای چی منو به این دنیا آوردید؟؟".