ویرگول
ورودثبت نام
مبینا داوری
مبینا داوری
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

دیباچه‌ای بر نوشته‌های بی‌شماری که در راهند


دنیا بزرگ است و دانش بشر بی حد و مرز. به این معادله یک انسان کمال طلب با حجم زیادی کنجکاوی هم اضافه کنید، می‌شود حال و روز من.

من مبینا داوری هستم. درست از همان روزی که آخرین حرف الفبا را یاد گرفتم و مثلا باسواد شدم، نوشته‌ای نبوده که من آن را ببینم و بدون هوس خواندنش از آن رد شوم. از ترکیبات پشت کاغذ خوراکی‌ها بگیرید تا تابلوی مغازه‌ها. کمی که بزرگ‌تر شدم عطش خواندن را سر روزنامه‌های پدرم خالی می‌کردم، آن هم وقتی که فعلا کتاب تازه‌ای برای جویدن نداشتم! همان موقع بود که روزنامه دوچرخه را پیدا کردم!

آن زمان‌ها یعنی اوایل دهه هشتاد روزنامه همشهری هر دوشنبه روزنامه‌ای را برای کودکان چاپ می‌کرد که خوراک من شده بود. شما یک بچه ذوق زده را تصور کنید که عوض سوال کردن می‌خواهد تمام دانسته‌های ریز و درشت و کشفیات خودش را با شوق برای دیگران تعریف کند، خب ملت هم صبری دارند! پایم که به مدرسه راهنمایی باز شد، سروکله مجله رشد هم پیدا شد!

از جویدن تک‌تک صفحات مجله فهمیدم که یک آدرسی هم دارند و عه چه جالب، می‌شود برایشان مطلب ارسال کرد! میل به شنیده شدن اوج گرفت و دیدم که این بار به جای ذله کردن خانواده از حجم دانستنی‌ها، می‌توانم تمامی دانش آموزان کشور را مورد هدف قرار دهم! و هویت فرهنگی من درست همان روزی شکل گرفت که مطالبم در مجلات رشد چاپ شدند و از من در مدرسه یک سلبریتی ساختند!

با گذر زمان، کمتر گفتم و بیشتر خواندم. میل به شنیده شدن هنوز وجود داشت. دریایی از گفتنی‌ها در سرم موج می‌زد اما کمتر شوقی برای بازگو کردنشان داشتم، وقتی می‌دیدم همه به اندازه من از دانستن این مطالب ذوق ندارند. مفاهیم جدید، حقایق تاثیرگذار، داستان‌های تامل برانگیز، همگی کنج ذهنم خاک می‌خوردند. گاهی برای دل خودم چیزهایی می‌نوشتم اما خوانده نشدن، شنیده نشدن زهر تلخی بود که از نوشتن منصرفم می‌کرد. نوشته‌هایم توی سرم معلق می‌گشتند و در آرزوی به رشته تحریر درآمدن، فراموش می‌شدند.

با این همه، عشق نوشتن همیشه همراه من بود؛ بزرگ‌ترین لذت و در عین حال، بزرگ‌ترین ترس. به دانشگاه رفتم، آن‌جا مهندسی خواندم و در همان دوران درست به نقطه مقابل مهندسی یعنی علوم انسانی جذب شدم. کارشناسی که تمام شد، نویسندگی محتوا یاد گرفتم و این حرفه، تلفیقی بود از دو عنصر مورد علاقه من یعنی زبان و نوشتن، که عنصر سوم یعنی خوانده شدن هم به آن افزوده شد و عیش من، دو چندان! این کار ذهنم را قلقلک می‌داد و قلمم سرعت می‌گرفت. با این حال عطش تحصیل در علوم انسانی و اجتماعی دست از سرم برنداشت و به مطالعه مدیریت رو آوردم. کنکور ارشد که به پایان رسید، بهانه‌های من هم برای ننوشتن ته کشید!

فهمیده بودم که می‌توانم قصه بگویم، آن‌چه می‌دانستم و آن‌چه از گوشه و کنار و از لابه‌لای کتاب‌های مختلف یاد می‌گرفتم مثل نقاطی در ذهنم به هم متصل می‌شدند و عظمت این تصاویر بزرگ، کار را برای فرار از نوشتن سخت می‌کرد. پای میل به خودابرازگری که آمد وسط، نور علی نور شد! کم مانده بود اندیشه‌های محبوس در ذهن از گوش‌هایم بیرون بریزند و در نهایت، همه‌ی این تقلاها من را به این‌جا رساند. این‌جا همان جایی است که خاک افکار تکانده می‌شود و نوشته‌ها به آرزوی خود یعنی منتشر شدن می‌رسند. این صفحه ویرگول، بازتابی از ذهن پر از شوق و شور من است. به ذهن من خوش آمدید.

علوم انسانیکنکور ارشدنوشتنمدیریتبازاریابی
کارشناس گوگل ادز و علاقه‌مند به دنیای بازاریابی و مدیریت | سایت من: mobinadavari.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید