خشکی قلم گرفته بود، دستش به قلم نمیرفت، قلبش به شعر نمیرفت
دیگر نوا و دُهل شاعرنگی در او نمیرقصید
تا آواز نباش، شعر نیست، تا شعر نباشد شاعر نیست و شاعر نباشد رقاص نیست
وای بر شاعری که رقاصش مرده باشد
من همان شاعری بودم از غم سردونم آغاز شد، غم قلم را به دستم سازگار ساخت
انزوا مرا در عمق سروده نویسی برد
حال تکلیف قلم من چنین است که غم دیگر پابرجا نماند و قلم ز دست افتاد یا چنان شد که غم استوار شد و قلم در دست ماند ولی خشکیده ماند؟؟
در اخر تکلیف ما چشد؟
بی تکلیف مانده ایم یا تکلیفمان مشخص است ولی خود نمیخواهیم چنین تکلیفی را
بپذیریم؟
