گر درد امانم دهد،زبان باز میکنم و میگویم چه درد استخوان شکنی به جانم افتاده است
حیف که درد چونان بی رحمانه تیزی میکشد که زبانم دگر قاصر به بازگو نیست و چشمانم دگر توان گریستن ندارد
در توان چشمانم سویی برای دیدن ذره ذره نابود شدن خودم هست بس. گر همین اندک سو نابود شود در تاریکی درد میکشم، پس ترجیح این تن پاره پاره به این است که ببیند درد چگونه تیزی میکشد و آتش چگونه زبانه میکشد.
درد امانم را بریده و همزمان با گسسته شدن امانم، امید ام هم پاره پاره شد.
درد چونان مادری نگران که فرزندش را در آغوش گرفته، مرا در آغوش گرفته است، چوناکه طفل خردسالی ساله هستم که سال ها است در تاریکی شب گمشده بودم و در روشنایی طلوع یافته شدم....