دو روز پیش برای کلاس موشن گرافی به تهران اومدم.ایندفه ترس دزدیده شدن دوربینمو هم کنار گذاشتم و باخودم آوردمش.ترس به خاطر این بود که دوربین رفیق خودمو هم یه بار توی تهران دزدیده بودن.
سر کلاس ما کلا هفت نفریم.فقط دونفر هستند که هم سن و سال من باشن اونجا.یه پسر و یه دختر که باهم دوست هستند و همیشه باهمند.طوری هستند که اگه بار اول ببینینشون با خودتون فکر میکنید که خواهر برادرند.
شاید بگید همه همینطورند. ولی این دوتا یه جور خاصی هستن.همه چیزشون مثل همه.هر دو لباس مشکی میپوشن ، هر دو یه تتو خیلی مینیمال و ساده روی مچ دست دارن ، کلا حرکات و زبان بدنشون هم مثل همه.
خیلی هم خوشحالن و همیشه لبخند میزنن.اصلا انقدر این دوتا حس خوبی دارن که خودم تا میبینمشون خود به خود تا آخر کلاس لبخند میزنم. خیلی باحالن ، خیلی...
از شما چه پنهان ، حسودیم میشه بهشون.
بله ، پریروز یعنی پنج شنبه من تصمیم گرفتم دوربینم رو هم با خودم ببرم و یه خورده عکاسی هم بکنم.
فرصت دوستی با اون دوتا ، حامد و نفیسه هم پیش اومد و فهمیدم حامد هم عکاسی میکنه توی یه سبک خاصی.صفحه اینستاگرامشو نشونم داد و دیدم لامصب چه عکسایی میگیره.من خودم توی عکس خیلی روی ادیت و رنگ و روتوش مانور میدم ، ولی حامد اصلا دستی توی عکس نمیزد.شاید بعضی هاشون رو یه کراپ کوچولو میکرد.
این دوتا اصلا به حرف مردم و نگاهشون کاری نداشتن. خلی عجیب بودن ، خیلی خوش بودن . غروب هم میرفتن کافه کار میکردن و شب هم میرفتن خونه هاشون . حامد تا دم خونه دختره میرفت و بعد خودش میرفت خونه . دوباره صبح میومد دنبالش و میرفتن کافه سر کار. پنجشنبه و جمعه ها هم مثل من میومدن سر کلاس.
زیبا نیست؟ خیلی زیباست ، خیلی... من که اشکم در اومد.