شده کاری رو دوست نداشته باشید اما مجبور به انجامش بشید؟
مثل این می مونه که دست پاتون به زنجیر کشیده شده کلید دقیقا رو به روته ولی عادت کردی بهش...
انگار نمی تونی خودت رو آزاد ببینی...
حبس واژه قشنگی برای کسی که روحش رو به حصار کشیده...
مغزم جوابگو نیست...
دوست دارم از این محیط فرار کنم برم جایی که هیچ کس نیست منم و یه دشت وسیع با درخت های کاج سر به فلک کشیده.
اینجا همه چیز برام مبهمه توانایی فرار کردن ندارم.
اگر برم و راه پیدا نکنم اگر جای امنی نداشته باشم اونوقت چیکار کنم.
چاره ای ندارم. نه راه پس هست نه راه پیش...
دنیا همیشه این شکلیه؟
شاید من برای اینجا نیستم...
اگر به کسی بگی دلت نمی خواد کار کنی بهت برچسب تنبل و بی عرضه می زنن ولی کسی به ذهنش خطور نمی کنه شاید بخاطر احساس غم و طرد شدن باشه...
اگر عاشق کارت نباشی همه چی برات سخت می شه متاسفانه تو کشور ما هشتاد درصد مردم مجبورن کار کنن تا بتونن بخش کوچیکی از زندگی رو تجربه کنن...
ولی من دوست دارم اگر دارم کار می کنم لذت ببرم عاشق هر لحظه اش باشم...
من برده پول نیستم که بخاطرش هرکاری رو انجام بدم...
ولی اینجا شبیه به آدمی که نمی دونه با خودش چند چنده می چرخم.
کاش بتونم زندگیم رو عوض کنم کاش لذت ببرم.
کاش فرار نکنم و بسازم.
ولی احساس می کنم تنها راه چاره ام فرار کردنه، فرار از هرچیزی، حتی خودم...
مبینا ترابی