ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

رمان منجلاب خون_قسمت یک

نویسنده مبینا_ترابی

تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت میشه کپی پیگرد قانونی دارد ?

نگاهم به چشم های بسته مامان، خشک شده بود...

هنوز هم با چشم های بسته روی این تخت بود! از اینکه روز شماری می کردم خسته نشده بودم...

پوزخند گوشه لبم، کنار نمی رفت. می دونستم مامان دیگه بر نمی گرده، فقط خودم رو به بازی گرفته بودم.

به اصرار من تو خونه با دستگاه نفس می کشید.

نمی خواستم باور کنم مامان پیشم نیست.

هر چند خودم رو گول می زدم این پدری که من دارم. حتی به فکر زنش نیست! فقط به فکر خودش هست و بس!

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم، از کنار تخت بلند شدم، قرار بود برای خرید برم بیرون... خواستم مانتو بپوشم اما قبل از اینکه دستم به رگال لباس ها برسه با فریاد گوشخراش بابا، متوقف شدم!

باز هم مثل همیشه...

از اتاق با شتاب بیرون رفتم.

به سرعت تمام پله ها رو دو تا یکی، طی کردم.

نگاهم رو به بابا دوختم که دست نازلی رو گرفته بود، فشار می داد و هیچ توجهی به گریه های اون نمی کرد...

جلد حماقت به تن کردم و رو به روی بابا ایستادم!

البته اگر بشه گفت بابا!

فریادی زدم و گفتم:بسه! تمومش کن!

بابا به محض دیدن من، اخم از پیشونی محو کرد و گفت: دخترم بهتره تو دخالت نکنی این دختر بچه احمق! بی اجازه از انبار بیرون اومده!

فقط ده دقیقه در رو باز گذاشتم تا نور رو ببینه اما...!

بغض احمقانه ای به گلوم چنگ می زد. به خاطر همین فریادی زدم و دست نازلی رو از دست بابا بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط یه دختر نداری! من و نازلی دخترای تو هستیم...

نازلی از ترس خودش رو پشت کمرم پنهان کرد. لرزش تنش درست مثل سوز پائیز بود...

بدون توجه به بابا، دست نازلی رو گرفتم تا به اتاق ببرم که با فریاد بابا متوقف شدم!

_آنا اگر این دختر رو با خودت ببری من می دونم و تو! ماشین رو ازت می گیرم!

پوزخندی زدم، فکر می کرد مثل اطرافیانش عاشق پول کثیفشم!

بدون توجه به فریاد های مسخره ش نازلی رو بغل کردم و به سمت پله ها رفتم...!

هنوز به دهمین پله نرسیده بودم که با فریاد آرش متوقف شدم!

این از کجا پیداش شد؟! سعی کردم اهمیت ندم، که فریادی زد و گفت:آنا! همین الان اون پله ها رو بیا پائین...

تپش قلب گرفتم می دونستم این احمق از سر کینه جای سالم روی بدن این بچه سه ساله نمی ذاره بمونه!

همیشه همینطور بود. هم بابا هم آرش جفتشون خون کثیف در رگ هاشون در جریان بود.

مامان رو هم که...

کلافه شده بودم! با بیرون کشیده شدن نازلی از بغلم، با شتاب برگشتم.

آرش نازلی رو تو بغلش گرفت، نازلی شروع به گریه کرد.

به سمت آرش حمله ور شدم تا نازلی رو از حصار دست هاش نجات بدم که ممانعت کرد.

همونطور که به چشم هام خیره شده بود فریادی رد و خطاب به نجمه دایه نازلی گفت: نازلی رو ببر انباری!

نجمه سراسیمه از پله ها بالا اومد. نازلی رو که سعی داشت از دستشون فرار کنه رو تو بغلش رام کرد.

اعصابم به هم ریخته بود. نمی دونستم چی کار کنم.

نفس عمیقی کشیدم تا آرش رو تکه تکه نکنم. آرش با پوزخند نگاهی به صورتم انداخت و با فریاد گفت: نجمه! به نازلی تا روزی که من بگم آب و غذا نمی دی! فهمیدی؟!

بغض به گلوم چنگ می زد. اما الان وقت عقب نشینی نبود.

آرش رو کنار زدم و پله ها رو دو تا یکی طی کردم.

رو به روی بابا که بیخیال نگاه می کرد. ایستادم.

با فریاد گفتم:بهتر نیست به این پسرت بگی پاش رو از گلیمش دراز نکنه؟؟؟

بابا با افتخار نگاهی به آرش انداخت و گفت: وقتی انقدر مقتدر که می تونه جلوی خواهرش بایسته پس لیاقت این رو داره که شرکت رو بچرخونه!

پوزخندی زدم. آرش کنارم ایستاد و گفت: می بینی خواهر خوبم؟

همه چیز بر عکس می چرخه! اگر جنازه تو خونه نگهداری نمی کردی الان اوضاع بهتر بود و مثل پرنسس ها زندگی می کردی!

با خشم چشم هام رو به چشم های زاغی رنگ آرش دوختم. بدون توجه به بابا دستم رو روی سینه آرش گذاشتم و محکم به عقب هل دادم.

این کارم باعث شد دو تا سه قدم عقب بره...

بابا که انگار از این دعواهای گاه و بیگاه ما عادت کرده بود. لبخند مسخره ای زد و همراه نجمه از نشیمن بیرون رفت...

آرش با نگاهش رفتن بابا رو ردیابی کرد.

می دونستم عاقبت خوشی در انتظارم نیست. اما من هم دختری نبودم که جلوی کسی کوتاه بیام.

به محض اینکه بابا از دید محو شد، آرش قدم به سمتم برداشت و زیر لب غرید: من رو هل می دی؟!

از نازلی دفاع می کنی؟ مدافع حقوق بشر شدی آره؟؟

با فریادش نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.

یقه لباسم رو تو مشتش گرفت...

خون به چشم هاش هجوم آورده بود. انگار زیادی از دستم عصبانی بود و فقط دنبال موقعیت می گشت.

و چه موقعیتی بهتر از الان...؟

خون به چشم هاش هجوم آورده بود. انگار زیادی از دستم عصبانی بود و فقط دنبال موقعیت می گشت.

و چه موقعیتی بهتر از الان...؟

آرش نزدیک تر اومد! که مجبور شدم چند قدم به عقب برم...

نیشخند گوشه لبم آرش رو بیشتر عصبی می کرد.

با یه حرکت خودش رو بهم رسوند، یقه لباسم رو تو مشتش گرفت.

با عصبانیت چشم بهم دوخت...

هر کسی بود سعی می کرد مسلط باشه اما واقعا موقعیت خوبی بود...!

من اگر همچنین موقعیتی پیدا می کردم که بابا نباشه و کسی نتونه ازش دفاع کنه! حتما کات نهایی رو می دادم...

نگاه سرکشم رو به چشم های آرش دوختم و گفتم:

می خوای چیکار کنی؟!

بکشی؟ پس عجله کن، چون اگر تو من رو نکشی من تو رو می کشم.

عصبی بود، عصبی تر شد، با پشت دست محکم به دهنم کوبید!

شوری خون رو حس می کردم اما مهم نبود.

پوزخندی نثارش چهره از خود راضیش کردم و با وقاحت بیشتر ادامه دادم وگفتم: الان دلت خنک شد؟!!

اما من با این چیزا دلم خنک نمی شه!

می دونی، اصلا جیگرم حال نمیاد! اما اگر بکشمت حالم خوب می شه و همه از دست آدم احمقی مثل تو...

با برخورد کمرم به دیوار نفسم برای چند ثانیه قطع شد.

آرش به قیافه درهم من که از درد مچاله شده بود خندید و گفت: خواهر عزیزم آنا خانوم!

بهتره خفه بشی، چون اگر حرف مفت بزنی...

نزدیک تر اومد و تو صورتم غرش کرد.

_اگر حرف مفت بزنی، کافیه اون چهار تا سیم رو از مادرت جدا کنم!

با عصبانیت آرش رو به عقب هل دادم.

پشت و سر هم فریاد کشیدم که باعث شد تمام خدمه با عجله به نشیمن بیان!

انگار تئاتر تماشا می کردن، کلافه دستی به موهام کشیدم و انگشت اشاره م رو به نشونه تهدید رو به آرش گرفتم و با فریاد گفتم:

حق نداری به مادر من دست بزنی! می شنوی احمق؟

کافیه انقدر ساکت موندم! نه تو نه بابا هیچ کدوم آدم نیستید!

می شنوی؟! آدم نیستید که بچه سه ساله رو هر روز به خاطر کینه مسخره شکنجه می کنید‌!

می شنوی آرش؟ حالم از تو و اون بابا بهم می خوره، نمی تونم تحملت کنم!

بابا فکر کرده چون پول داره هر غلطی دلش بخواد می تونه بکنه؟ یا تو نفهم فکر کردی اجازه می دم دست به مامان بزنی؟

آرش با خشم رو به تمام خدمه بلند فریاد کشید و گفت: همتون گمشید...

همشون از ترس به یک طرف فرار کردن...

آرش زیر لب با حرص گفت: من نمی تونم؟! من احمقم؟! بهت می فهمونم دختر نمک نشناس!

آرش به سمت پله حمله ور شد که به سمتش خیز برداشتم.

روی پله دوم ایستادم و با غضب گفتم: آرش، تو هیچ کاری نمی کنی.

باشه! قبول مشکل منم نه تو عوضی!

پوزخندی زد و گفت: این حرف رو باید یکم پیش می گفتی آنا خانوم!

به شدت من رو کنار زد که باعث شد روی زمین بیفتم.

بلند شدم و با عجله به سمت آرش حمله کردم و به لباسش چنگ زدم تا وارد اتاق مامان نشه!

آرش نیشخندی زد و با شدت بیشتری من رو به سمت دیوار هل داد که باعث شد صدای ترک خوردن استخون هام رو بشنوم!

لب گزیدم و با فریاد بابا رو صدا زدم تا حداقل به دادم برسه!

آرش توجه نکرد و وارد اتاق شد، پشت سرش به داخل اتاق رفتم.

درست مثل یه حیوون وحشی به سمت مامان هجوم برد!

فریادی کشیدم که چشم به چشمم دوخت!

همونطور که نفس نفس می زدم گفتم: باشه آرش ببخشید! اما با مامان کاری نداشته باش، خواهش می کنم.

آرش نیشخندی زد و گفت: چیزی برای بخشیدن وجود نداره!

چه بهتر الان این زن بمیره و همه از دست جنازه تو این خونه راحت بشن!

فریادی زدم و با بغض گفتم: بسه آرش مامان هیچ تقصیری تو این قضیه نداشته، مامان نمی خواست...

اما آرش نمی شنید... انگار کر شده بود!

پوزخندی زد...!

اولین سیم رو از دستگاه جدا کرد که باعث شد اکوی بوق های متممد هشدار بهم بده!

اشک هام جاری شدن، لرزش دست گرفتم با دیدن جسم بی روح مامان، تصمیمم قطعی شد.

گلدون شیشه ای رو از روی میز برداشتم.

آرش هنوز دست از کارش نکشیده بود!

داشت تنها حامی من رو ازم می گرفت...!

می خواست مامان رو بکشه!

نمی ذارم! نه نمی ذارم چنین اتفاقی بیوفته!

چشم هام رو بستم وگلدون رو پشت گردن آرش خاکستر کردم...

نفسم قطع شد!

نگاهم رو به آرش دوختم که ناباور به من زل زده و دستش رو پشت گردنش گذاشته بود‌!

بدون اینکه به آرش، که شبیه جنازه شده بود توجه کنم به سمت مامان رفتم و سیم ها رو به دستگاه وصل کردم...

اشک هام بی مهابا روی گونه هام فرود می اومد.

با مشت روی دستگاه کوبیدم. هنوز هم خط ها ممتد بودند...

فریادی زدم. دست های سرد مامان رو تو دستام گرفتم.

آروم به شونه هاش زدم و گفتم: مامان! خواهش می کنم بیدارشو! خواهش می کنم من رو کنار...

هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که درب به شدت کوبیده شد و بابا و تمام خدمه به اتاق هجوم آوردند...

بدون توجه به فریادشون، سیم ها رو جا به جا می کردم تا شاید خط زندگی من تموم نشه!

فریادی زدم و با بغض گفتم:مامان التماست می کنم!

با مشت روی دستگاه می کوبیدم!

صدای بوق بهم گوشزد می کرد که همه چی تموم شده!

مامان رفته...!

روی زمین زانو زدم، دست های سرد مامان مهر خاموشی به لب هام زده بود!

سرم رو روی دستش گذاشتم و آروم اشک ریختم...

مبینا ترابی رمانمبینا ترابیرمان منجلاب خونکتاب سیگنال مرگنويسندگان جوان
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید