یادداشت نویسنده :
در پشت دروازه های مرگ ایستاده بودم. صدای فریاد های گوش خراش را می شنیدم.
می شنیدم و می دیدم که چگونه در منجلاب خون آلود نفرت؛ کینه؛ دشمنی و حسادت و قدرت طلبی غرق می شوند.
صدای سهمگین سم های اسب قلب ها را به تپش می انداخت.
نگاهم بر روی دختر بچه پناه گرفته در انبوهی از کاه خیره مانده بود. از ترس به خود می لرزید و مادر خود را صدا می زد. اما در ده قدم دور تر جنازه مادرش جاده ای برای گذر اسب ها شده بود.
می هراسید... می هراسیدم...
صدای ضجه هایش توجه سرباز های دشمن را جلب کرد؛ ثانیه گذر نکرده بود که نیزه ای در قلبش فرو رفت.
باران خون بر روی کاه ها فرو نشست. چشم هایم را روی هم فشردم و در دیوار های سنگی و سرد بیشتر فرو رفتم.
دنیا در هاله ای از تاریکی و خون فرو رفته بود.رحم را گردن زده بودند و سر بریده عدالت را بر دروازده شهر آویزان کرده بودند.
کشور درتعفن و خون غرق شده . صدای شیون های کودکان بی پناه ؛ نیزه به قلب ها می زد. رحمی نمانده بود. انصافی نبود بدون هراسی همه را گردن می زدند.
در هر جای شهر را می نگریستی تپه ای از جنازه های سلاخی شده را می یافتی.
درد از گوشه و کنار کشور فغان سر می داد.
سال ها بود که کشور در دامان جنگ و کشتار به زنجیر کشیده شده بود باقی مردمان زنده، منتظر معجزه بودند و مردمان مرده به دنبال رهایی از بند های آویخته به گلوی خود اما...
اما من منتظر معجزه نبودم؛ ایمان داشتم و می دانستم معجزه در خود من اتفاق می افتد.آن هایی که مردند و چشم از این دنیا بستند برای دومین بار مردند. دفعه اول آنها خودشان را در ذهن ها سلاخی کردند.
معجزه ای نیاز نبود که این حجم از نفرت کینه و خشم پادشاهان و فرمانروایان غارت گر را از بین ببرد.
بلکه تلاش و برخاستن هایی از سوی مردمان نیاز بود که این طغیان را فروکش کند. اما...
لبخند تلخ و اندوه باری به گوشه لب هایم نشست نگاهم را به مردم در حال فرار دوختم .
با تمام اندوه باید بگویم این نتیجه برخاستن های مردم بود؛ آری همه را از دم تیغ گذراندند و به خون آغشته کردند و کشور را در اقیانوس های نفرت به گل نشاندند.
مردمان را کشتند و راه را برای نفوذ کشور های بیگانه گشودند...
فقر؛ خشکسالی؛ قحطی؛ آزار و اذیت و مرگ تنها میراث به جا مانده برای مردمان کشور بود...
درد مرگ و قتل ها دیگر آزار نمی رساند آنقدر سر بریدن ها دیده بودیم که دیگر هراسی باقی نمی ماند.
تمام اتفاقات شبیه به داستان های افسانه ای شده بود. اما واقعیت داشت. تمام گذر های تاریخ واقعیت دارد. همه موضوعات تحریف می شوند.
زیرا پادشاهان کشور اینگونه می خواستند.
"آنچه را می شنوید که ما خواستیم؛ آنچه را می بینید که ما رسم کردیم."
لبخندی گوشه لب هایم جای خوش کرد؛ فریادی در اعماق وجودم می زنم و مطمئن هستم شما نیز می شنوید.
تمام دنیا را در دروغ و نفرت غرق کرده اند؛ کینه؛ دشمنی؛ جنگ تمام دنیا و جهان را به آغوش گرفته است.
گاهی فکر می کنم؛ دنیا ارزش ندارد که بخواهم وقتی برایش بگذارم؛ گاهی با خود می اندیشم که چرا در این حجم از بیچارگی؛ لگد مال شده ام. گاهی می گویم مرگ بهترین راه برای فرار از مشکلات است و گاهی خود مرگ را می گزینم...
اما صبر کن...
بگذار فریاد بزنم و تو هم با جان دل گوش بده و به یاد ها بسپار...
فقط یک بار فرصت زندگی داری و این یک بار هیچ گاه تکرار نمی شود.
اگر غم و اندوه سنگینی را تحمل می کنی اگر شب ها بی صدا اشک می ریزی و اگر...
در مقابل انعکاس چهره ات در دریاچه زندگی ات بایست.
صبر کن؛ کمی بیندیش و از خود بپرس " چه چیزی تو را آزار می دهد؟ چه چیز باعث اندوه این سال ها شده است؟"
جواب را خواهی گرفت؛ اما با خودت صداقت داشته باش؛ آیا ارزش این را دارد که تو شب ها را با گریه سر کنی و روزها را با اندوه ؟ و شاید هم آن اندوه و اشک تبدیل به نفرت و خشم شده است.
نمی خواهم بگویم دنیا ارزش ندارد خودت را آزرده نکن؛ نمی خواهم بگویم گذر زمان همه را به روال باز می گرداند؛ نمی خواهم بگویم انتظار فردی را بکشی تا تو را از این مهلکه نجات بدهد.
نه؛ هیچ کدام را نمی گویم....
می دانی چرا در حالت نباتی به سر می بری؟
به این دلیل که هر روز و هر لحظه خودت را سرزنش کردی اکنون وقت بخشش خودت فرا رسیده است.
نفس عمیقی بکش چشم هایت را به چشم های معصوم آن کودک بی گناه درونت نگاهی بینداز و خودت را در آغوش بگیر و بگو " مرا ببخش" تمام این درد هایی که می کشید از نبخشیدن خودتان است؛ خودت را ببخش و با ان کودک همراه شو؛ تنها بازمانده از جنگ های درونت و سر بریدن ها؛ همان طفل است که با چشمان اشکی در گوشه ای از درون خودت مخفی شده است.
او را به زندگی باز گردان...
فقط با بخشش خود؛ اگر بدون مخفی کردن مشکلاتت را حل کنی همه چیز درست می شود.
نه زمان برای تو می ایستد و نه انسان ها...
نه کسی برای نجات زندگی ات می آید و نه از معجزه خبری هست...
معجزه ها درون تو اتفاق می افتد؛ معجزه را با این تفکر که دیگر به این دنیا باز نمی گردی و آخرین فرصت است برای خودت نقش بزن.
معجزه ها عجیب نیستند؛ معجزه همان لبخند زیبا و معصومانه هستند.
اگر در گذشته زندگی می کنی؛ حسرت ها و ای کاش ها را برای خود رقم می زنی. اگر در حال زندگی می کنی بیخیالی و حس اکنونت را زندگی می کنی و اگر در آینده زندگی می کنی و هراس داری...
باید بگویم احساس درستی داری؛ بازتاب آینده تو؛ همین اکنون و حال تو هست و نه چیزی فراتر؛ لبخند اکنونت ارامش آینده؛ تلاش اکنونت خوابی آسوده و مهربانی امروزت؛ اعتماد آینده را برای تو رقم می زند.
حتی اگر فکر می کنی از لبخند ها و مهربانی تو سو برداشت می کنند بگذار همین کار را انجام دهند هیچ چیز جر حال کودک درونت و لبخند روی لب هایت مهم نیست...
معجزه ها را خودت با باور های درست و مثبت رقم می زنی...
معجزه را همین اکنون بیافرین...
اگر قتل عام مارا می بینی؛ باید بگویم ما یک بار در ذهن های خود مردیم و اکنون در زندگی...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به دروازه شهر دوختم.
دروازه باز شده بود و اکثر مردمان به سمت جاده می گریختند...
اما... نفس هایم به شمار افتاده بود؛ نفسی عمیق کشیدم و از کناره دیوار بیرون آمدم...
در میان سنگ فرش های به خون نشسته شهر ایستادم.
مردم در جهت مخالف ؛ از دروازه خارج می شدند و من همان نقطه ایستادم...
با احساس درد و غرق خون شدن؛ بر روی زمین زانو زدم و دستم را بر روی گلوی خراشیده شده ام گذاشتم.
نگاهم را به سرباز مقابلم دوختم؛ پسری هفده ساله؛ لبخند گوشه لب هایم جای خوش کرد.
اگر معجزه را رقم نزنی برده دیگران می شوی...
نگاه به خون نشسته ام را که دید نجوا کرد " متاسف هستم" و بعد تا اعماق وجودم سردی شمشیر را احساس کردم...
بر روی سنگ فرش ها افتادم.
نگاه اشک آلودم را به آسمان ابری دوختم؛ نفس های آخر برایم سخت است اما می گویم...
من برای دومین بار مردم؛ پس باید اینجا می مردم؛ یک بار در ذهن؛ برای نجات از زندگی سخت...
دیر فهمیدم که معجزه درون من است؛ به اشتباه در دنیای انسان ها به دنبال معجزه می گشتم...
به دنبال تغییر عقاید و باور هایت نیستم؛ به دنبال لبخند بر روی لب هایت می گردم...
تنها فرصت من برای زیستن تمام شد...
نویسنده مبینا ترابی
مقدمه رمان حکومت زنان