در کویر خشک و بی پناه قلبم قدم می زنم...
نگاهم را به آن سوی شن زارها می اندازم...
لبخند تلخ گوشه لبم جای خوش می کند.
حتی سراب هم نیست که به آن دل ببندم...
گاهی اوقات نطق هایی در ذهنم خط موازی می کشند.
یا شاید هم خط های ممتد...
درست نیست بگویم! اما بسیار شنیده ام که اگر بگویم می شنوید!
پس نطق می کنم و از درد های نشسته در کنج قلبم می گویم...
برای چه مرا در دنیای نا عدالتی ها آوردی؟
برای چه زندگی برایم آنقدر سخت است؟
مگر من چند سال دارم که باید این حجم از اندوه را تحمل کنم؟
مگر پدرم چه گناهی مرتکب شده است که باید روز ها را با شب هایش یکی کند و نفهمد زندگی یعنی چه؟
مگر چه گناه نابخشودنی مرتکب شده است آن کودک کار...
چه گناهی؟!
می دانم بیش از اندازه نطق می کنم!
اما، شما که می شنوید!
قلبم نمی طلبید در چنین دنیایی زندگی کنم!
اما اگر بخواهم راستش را بگویم!
هر چند زندگی مزه تلخ و گزنده ای دارد!
هر چند عدالت را در آن کشته و زنده به گور کرده اند!
می دانم که تمام این اتفاقات و نطق ها مقصرش ما انسان هایی هستیم که دست از نابرابری و ظلم بر نمی داریم و لذت زندگی مان شده آزار و کشتار دیگران...
اما بگذار دقیق تر بگویم...
می دانم که ما مشتبه هستیم...
می دانم دنیا سیاه شده است...
می دانم قلب هایمان کویر شده است.
می دانم که...
بین خودمآن باشد!
من با تمام این تلخ بودن ها، دلم را به این خوش کرده ام که صبح و شب مرا یادت نمی رود!
یادت نمی رود مراقبم باشی!
یادت نمی رود صبح بیدارم کنی!
یادت نمی رود نگاهت را از من بر نداری...
یادت نمی رود...
نه فقط من بلکه تمام انسان ها را یک طور خاص دوست داری...
هیچ کدام از یادت نمی رود...
ما انسان های فراموش کاری هستیم که تو را از یاد می بریم و یادمان می رود به خاطر اینکه صبح از جایمان بر خواسته ایم از تو سپاسگذار باشیم...
یادمان می رود و یادت نمی رود...
مبینا ترابی