ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت دوازدهم رمان جنایی منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

 کتاب رمان سیگنال مرگ نویسنده مبینا ترابی
کتاب رمان سیگنال مرگ نویسنده مبینا ترابی


نویسنده مبینا_ترابی 
تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت می شود کپی پیگرد قانونی دارد

هنوز چهل قدم راه نیفتاده بودیم که گفتم: اسمت چیه؟!
نگاهم رو بهش دوختم که هیچ واکنشی نشون نداد،  دوباره گفتم: بدون اسم که نمی تونی باشی اسم من...
قبل از اینکه اسمم رو بگم بین حرفم اومد و گفت:

من اسم دارم اما دونستنش به درد تو نمی خوره!

چشم غره ای رفتم و نگاهم رو به جاده دوختم.
مردک احمق!
نمی تونستم کنار بیام، کلافه گفتم: 
خب بزار تو با من آشنا بشی من... 
_آنا ! 
می دونستم که اسمم رو می دونه نیشخندی زدم که ادامه داد و گفت: 
اسمت آناهیتاست، بیست و دوسالته، دانشگاه رشته اقتصاد درس خوندی، الان لیسانس داری، یه برادر داری، آرش و یه خواهر به اسم نازلی و هیچ دوست صمیمی نداری و...
باز هم بگم؟!

با اخم بهش خیره شدم و گفتم:
 فکر نمی کنم گفته باشم که شجره نامه برام ثبت کنی!
گفتم که بگو اسمت...

بین حرفم اومد و با اشاره به رو به رو  گفت: لطفا تمومش کن، رسیدیم...!

نگاهم رو به سمت کارخونه متروکه رو به روم دوختم.
تپش قلب گرفتم، هیچ نوری معلوم نبود.
نفس عمیقی کشیدم تا مسلط بشم، هر چند ترسیده بودم اما بر گشتم و باحالت بی تفاوت گفتم: فکر نمی کنم اینجا باشه!

چهره خنثی هیچ چیزی رو نشون نمی داد.
نگاهم رو به اطراف دوختم هیچ چیزی غیر این کارخونه متروکه نبود.
تمام دیوار ها ریخته شده بود و چند تا پنجره ای که داشت بدون شیشه بود.
بزاق دهنم رو فرو فرستادم و گفتم: پس راه درست که می گفتی کو؟! آخرش که به خرابه رسی...

_آناهیتا اگر صبر کنی به سلطنت هم می رسی!

با شنیدن صدای پشت سرم حرف تو دهنم قفل شد.
چقدر صاحب این صدا برام آشنا بود.
خواستم بر گردم که اون پسره  رو به روم ایستاد و دستش رو روی شونه م گذاشت تا جلوی برگشتنم رو بگیره...!

خواستم حرفی بزنم که همون صدای آشنا گفت:

ترجیح می دم حدس بزنی من کی هستم!

کلافه چشم گردوندم و با صدای تقریبا بلند گفتم:

من نیومدم مسابقه که بخوام حدس بزنم آقای x!

صدای خندیدنش رو شنیدم مکثی کرد و گفت:

انگار از وقتی که مجبور شدی تنهایی زندگی بچرخونی جسور تر شدی!
انگار از وقتی که تنها شدی راه زندگی کردن تو طبیعت رو یاد گرفتی! 
اون مادر... خوب تربیتت نکرده!

با شنیدن حرفی که به مامان زد دندون هام رو روی هم ساییدم به شدت دست اون پسر رو کنار زدم که باعث شد به عقب پرت بشه. 
به سرعت به سمت اون مرد برگشتم.
با چشم های گرد شده بهش خیره شدم، این اینجا چی کار می کرد! 
من فقط یک بار دیده بودمش اما خوب اون نگاه هاش یادم مونده بود. 
دهن باز کردم و گفتم:

تو اینجا چی کار داری؟ کارت با من چیه؟!

سیاوش کمی جلوتر اومد، واضح تر می تونستم ببینمش، لباس و شلوار مشکی تنش بود، مثل همون موقع که با مامان اومده بود دانشگاه بود. 
نگاه خیره من رو که حس کرد گفت:

آوردنت اینجا چون باهات کار دارم، و اگرنه من همچین آدمی نیستم که یه دختر کوچولو رو پیش خودم‌ بیارم!

با اخم خیره شدم  و گفتم: اگر می خوای از بابام انتقام بگیری که به جاش افتادی زندان، خودش رو بیار من با تو کاری ندارم...
مامان هم دیگه نیست که بخوام به خاطر اون بمونم.
من می رم اگر چیزی می خوای سراغ بابام برو...

بدون توجه به صورت بی روحش از کنارش گذشتم و خواستم بر گردم که فریادی کشید و گفت :

آناهیتا حق نداری بری، همین جا می مونی!

نیشخندی زدم و بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم.
صداش رو شنیدم که به اون پسر گفت: کیارش نزار بره بیارش!

ضربان قلبم بالا رفت با نزدیک شدن قدم هاش، شروع به دویدن کردم.
اون هم پشت سرم شروع به دویدن کرد، نفس هام به شمارش افتاده بود با پیچ خوردن پام محکم روی زمین افتادم. 
سرم شروع به دوران کرد...
خواستم بلند بشم که بازوم رو گرفت. 
اون هم از نفس افتاده‌ بود. با عجز نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: 
بزار من برم، دستمزدت هر چقدر باشه من دو برابرش رو بهت میدم.

سرش رو تکون داد و نگاهی به سرم انداخت و گفت:
 پیشونیت زخمی شده، باید بریم.

سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفت و به سمت همون کارخونه کشوند. 
نمی خواستم اونجا برم. 
کلافه فریاد زدم و گفتم: 
سه برابر اون پول رو بهت میدم خواهش می کنم بزار برم.

دستم رو ول کرد...!
نگاهم رو بهش دوختم که گفت:

من هیچ پولی نمی گیرم، الان هم خودت مجبورم کردی.

آشفته و هراسون نگاهش کردم، قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستمالی روی بینی و دهنم گذاشت، چشم هام سنگین شدن و به خواب رفتم...

مبینا ترابینویسندگینویسندگانرماننود و هشتیا
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید