ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت شش رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

در زیر زمین رو باز کردم و داخل رفتم.

نگاهم رو به اطراف انداختم، واقعا نازلی رو اینجا نگه می داشتن؟!

نفس عمیقی کشیدم که گرد و خاک وارد گلوم شد.

سرفه ای کردم و بدون توجه به سمت جعبه ابزار رفتم.

الان بهترین موقعیت بود، معلوم نبود وقتی دوباره زندانی کنه کی نجات پیدا می کنم!

هر چیزی که برای باز کردن در لازم بود رو برداشتم و زیر لباسم مخفی کردم...

نگاهم رو به چوب کبریت سیاه رنگ که چند ماه پیش مخفی کرده بودم دوختم اون رو هم مخفی کردم!

از زیر زمین بیرون اومدم با عجله وارد خونه شدم.

وارد اتاق زیر شیروانی شدم.

وسایلی که آورده بودم رو گوشه ای پنهان کردم تا بابا یا خدمه نبینن...

گلوم از ترس خشک شده بود، دست هام سرد شده بودند...

نفس عمیق کشیدم تا به نقشه ای که کشیده بودم مسلط بشم.

از اتاق بیرون رفتم.

نگاهم رو به آشپزخونه دوختم. فقط یکی از خدمه مشغول آشپزی بود.

لباسم رو مرتب کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.

ملیحه نگاهش رو بهم دوخت که لبخند مسخره ای زدم و گفتم: نجمه کارت داشت.

سرش رو تکون داد خواست بیرون بره که پرسیدم: ملیحه من غذا دارم امروز؟

همونطور که بیرون می رفت گفت: آقا امروز رو استثنا قائل شدن، ظرف چینی فیروزه ای برای شماست...

نگاهم رو به ظرف دوختم!

سوپ!

نفسی کشیدم که عصبی نشم، ظرف رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.

ظرف رو روی زمین گذاشتم.

قوطی کبریت رو باز کردم...

نگاهم رو به کپسول ها انداختم...

می دونستم اگر همه رو بخورم می میرم!

احتمال زنده موندنم ده به نود درصد بود.

اما برای گرفتار کردن بابا نیاز داشتم...

بدون اینکه مکث کنم دو سوم کپسول رو داخل غذام خالی کردم.

از جام بلند شدم و بعد از چک کردن نشیمن به سمت اتاق بابا رفتم.

در نیمه باز بود...

آهسته وارد اتاق شدم، قوطی کبریت رو زیر تخت جا دادم!

از اتاق بیرون اومدم و به لونه خودم رفتم.

نگاهم رو با اضطراب به ظرف غذا دوختم.

اولین قاشق رو تا آخرین قاشق شمردم...

با هر ذره غذا نفسم تنگ می شد.

توجهی نکردم و بدون فکر کردن به عواقبش آخرین قاشق مونده رو هم خوردم.

ده دقیقه طول می کشید تا حالم بد تر بشه...

موبایلم رو با دست های لرزون و بی حال روشن کردم و با اورژانس تماس گرفتم.

چند ثانیه طول کشید تا جواب بدن...

با صدای گرفته گفتم: حالم خوب نیست، مسمومم کردن...مجبورم کردن...

صدای فریاد زن می اومد که می گفت آدرس بده!

با آخرین توانی که داشت آدرس خونه رو زمزمه کردم...

بی حال روی زمین افتادم.

حس می کردم خون داخل رگ هام شروع به جوشیدن کرده...

من فقط به خاطر مامان مجبور شدم...

با سنگین شدن چشم هام به خواب عمیق فرو رفتم...

مبینا ترابیکتاب سیگنال مرگنویسندگان جواننود و هشتیارمان جنایی
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید