ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهاردهم رمان جنایی منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی



سیاوش نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

آروم باش تا باقی حرفم رو بگم...

قتل مادرت!

دوربین های اتاق ضبط کردن و همچنین خدمه خونه شهادت دادن که تو تمام سیم های دستگاه رو از برق کشیدی!

شاید بگی این قتل محسوب نمی شده‌!

اما...

اما باید بگم پزشک قانونی گفته ده دقیقه قبل از قطع شدن دستگاه علائم حیات برگشته بوده!

و وقتی تو دستگاه رو قطع کردی، علائم متوقف شدن و مادرت مرده...

نویسنده #مبینا_ترابی

درسته اون لحظه تو بی اطلاع بودی، اما اینکه بی گناهی یا گناه کار رو دادگاه تشخیص میده...

اما مسئله اینه که پدرت گفته " تو متوجه شدی که علائم حیات برگشته و اون کار رو انجام دادی"

برای اثبات این حرفش نیاز به شاهد داره، که باید بگم متاسفانه خدمه شهادت میدن و دوربین های اتاق هم تمامش رو ضبط کردن...

پدرت اطلاع داده که شبانه از خونه فرار کردی، این هم دلیلی میشه بر اینکه تو واقعا می دونستی مادرت زندست.

آناهیتا ! الان نمی تونی حتی داخل هتل اتاق رزرو کنی چون به محض انجام اینکار پلیس پیدات می کنه...

با چشم های لبریز از اشک، دهن نیمه باز و چهره آشفته به سیاوش خیره شدم.

قلبم انقدر محکم می تپید که انتظار داشتم هر لحظه روی زمین بیفته...

مغزم قفل شده بود، حتی توانایی فکر کردن به اینکه من مامان رو کشته باشم رو نداشتم.

بدنم بی حس شده بود برای اینکه غش نکنم دستم رو روی زمین سرد گذاشتم.

سیاوش بدون توجه به حالم ادامه داد و گفت:

پدرت اطلاع داده که تو از خونه ش دزدی کردی، اون ها علاوه بر قاتل به عنوان یه دزد هم دنبال تو هستن...

پس نمی تونی اون جواهرات رو بفروشی و زندگی کنی...

همچنین به زودی ممنوع الخروج می شی...

همونطور که اشک هام مثل سیل روی گونه هام فرود می اومدن با ته مونده صدام لب زدم و گفتم:

من چنین کاری نکردم، من مامانم رو نکشتم، دروغ هر چی میگی دروغ، مامان من رو آرش کشت، اون پست فطرت سیم ها رو قطع کرد.

من همچین کاری نکردم.

سرم رو مثل دیوونه ها به چپ و راست تکون دادم و با فریاد گفتم:

بابام انقدر نامرد نیست که من رو قاتل و دزد بدونه، نه بابای من اینکار رو نکرده!

نمی تونی به خاطر انتقام گرفتن بهم این دروغ های کثیف رو بگی...

نمی تونی چنین کاری بکنی!

نه، همه این حرف ها دروغه من نکشتم...

آره من نکشتم، من عاشق مامان بودم چطور می تونم کشته باشم!

من نکشتم...

سیاوش یه جوری نگاهم می کرد که انگار تموم حرف هاش حقیقت داشته...!

هق هق گریه م کل ساختمون رو زیر رو کرده بود...

یه ساعت یا شاید هم دو ساعت گذشته بود انقدر گریه کردم که احساس می کردم سرم دو برابر شده، با چشم های نیمه باز به سیاوش و کیارش که بیخیال نشسته بودن و من رو تماشا می کردن خیره شدم.
نیشخندی زدم و گفتم: چیه؟! لذت می برید از اینکه این‌طوری من دارم عذاب می کشم؟

سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:

باید به باقی حرف هام گوش بدی...

بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گفتم:

اصلا تو از کجا همه این ها رو می دونی؟
از کجا معلوم دروغ نمی گی که من رو اینجا نگه داری؟!  
اگر این همه اطلاعات داری چرا نازلی رو نجات ندادی؟! 
چرا نیومدی اون بچه رو ببری؟ هان؟!! 
تو هم یه آشغالی مثل سیامک که مامانم رو به بازی گرفت و رفت!

کیارش اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:

آناهیتا بهتره دهنت رو ببندی چون مجبور می شم بد باهات بر خورد کنم.

پوزخندی زدم و نگاهم رو به سیاوش دوختم که گفت:

مدرک دارم که اون بابات چنین کارایی کرده، من هم آدم های خودم رو دارم، بهم خبر می رسونن، فقط این رو فعلا باید بدونی که هیچ کدوم از حرف هام دروغ نیست...
نازلی هم پیش تو جاش امن بود به خاطر همین پیش خودم نیاوردم...

نیشخندی زدم و گفتم:

من باور نمی کنم که...

سیاوش بین حرفم اومد و خطاب به کیارش گفت:

لپ تاپ رو با فلش مموری بیار...

کیارش از صندلی بلند شد و به سمت یکی از اتاق ها رفت.
سرم به شدت گیج می رفت احساس می کردم که قراره بمیرم.
به ده دقیقه نکشید که کیارش از اون اتاق بیرون اومد.
نگاهم رو بهش دوختم، سمتم اومد.
لپ تاپی که دست‌ بود رو مقابلم روی زمین گذاشت.
فلش سیاه رنگی رو به لپ تاپ وصل کرد، با نگاهم دنبالش می کردم.
بعد از چند دقیقه یه فایل رو باز کرد.

نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

مطمئن هستی که می خوای ببینی؟

زهر خندی زدم و گفتم:

من به هیچی دیگه مطمئن نیستم...

کیارش بدون نگاه کردن به من، ویدیو رو پلی کرد...
 دیدن اون ویدیو، همون لحظه ای بود که من آرزو کردم ای کاش زنده نبودم...
ویدیو شروع شد و من مثل دیوونه ها به صفحه چشم دوختم.
تمام حرف هایی که سیاوش زد داخل ویدیویی از بابا و آرش مهر تایید می زد.
نیشخند گوشه لبم نشست.
نگاهم رو به سیاوش دوختم و لپ تاپ رو با شتاب به سمتش پرتاب کردم که روی زمین افتاد و هزار تکه شد.
از جام بلند شدم، کیارش  نزدیکم اومد و فریادی کشید و گفت:

دختر دیوونه چه غلطی می کنی؟!

چشم های تهی از احساسم رو بهش دوختم و با تمام توانم به عقب هلش دادم که کمرش به دیوار برخورد کرد.
خواست به سمتم حمله ور بشه که سیاوش از جاش بلند شد و گفت:

تمومش کن کیارش...

نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکثی با صدای بلند گفتم:

خب که چی؟! الان می خوای چی رو به من ثابت کنی؟! 
عوضی بودن بابام؟! 
باشه ثابت کردی اما برای من مهم نیست که بیرون چه خبره! می خواد پلیس دنبالم باشه یا بابام! 
الان برای من مهم اینه که تو چرا دخالت می کنی؟! 
به تو چی می رسه که اینطوری شلوغش کردی!!؟ 
بهتره یه فکری به حال خودت کنی نه من! 
چون وقتی از اینجا بیرون برم ازت به جرم آدم ربایی شکایت می کنم... 
تو حتی از مامانم سو استفاده کردی! 
فکر می کردم آدم خوبی هستی اما الان می فهمم که چقدر اشتباه کردم. 
تو مامان منم خام کردی که بشه وسیله! 
اصلا مرد سی ساله چرا باید با یه زن چهل ساله ازدواج کنه؟! 
چرا صبر کردی مامان طلاق بگیره تا با تو ازدواج کنه؟! 
بعد هم دختر خودت رو تنها بزاری؟! 
چرا رفتی زندان  با این حال که می تونستی بابای من رو به زندان بندازی؟! 
بگو اینا رو بگو اگر می خوای باور کنم این حرف هات حقیقت دارن!

سیاوش تمام مدت بهم زل زده بود. 
نفس عمیقی کشیدم تا بیشتر از این پیشروی نکنم، سیاوش چند قدم جلو اومد و خطاب به کیارش گفت:

چمدون و تمام وسایلش رو بیار...

کیارش به سرعت به سمت اتاقی رفت.
سیاوش نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
از اینجا که رفتی بهت پیشنهاد می کنم پیش پلیس نری، من خواستم بهت کمک کنم اما خودت نخواستی...
نیشخندی زدم با گذاشتن چمدون کنار پام نگاهم رو به کیارش که نیشخند می زد دوختم.
سیاوش بدون معطلی گفت: 
در رو باز کن...
کیارش به سمت در رفت و قفلش رو باز کرد. 
چمدون و کوله پشتی رو از روی زمین برداشتم و به سمت در رفتم. 
قبل از اینکه بیرون برم گفتم:
من کمک از آدم عوضی قبول نمی کنم... 
و بعد بیرون رفتم...

تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت می شود و کپی پیگرد قانونی دارد.

به محض اینکه پام رو بیرون گذاشتم درب بزرگ به سرعت بسته شد.
نیشخندی زدم، احمق فکر می کرد من هم مثل خودشم!
نگاهم رو به جاده دوختم الان می تونستم این جاده خاکی رو درست نگاه کنم.
چطور باید از اینجا می رفتم؟!
خواستم برگردم و کارخونه رو روی سرشون خراب کنم.
نفس عمیقی کشیدم و کوله پشتی م رو روی دوشم انداختم و چمدون رو دست گرفتم و به راه افتادم.
تمام حرف هاش درست بود اما از کجا بفهمم با بابا دست به یکی نکرده که من رو برگردونه؟!
صدایی از درونم بهم نهیب زد نمی تونه این درست باشه اگر می خواست تو رو بر گردونه همون اول که بیهوش شدی باید دم خونه پیاده می شدی نه اینجا!
آره این درست نیست.
نمی تونه درست باشه...

مبینا ترابینویسندگیرمان آنلاینرمان جنایینود و هشتیا
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید