مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهل و شش رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >

نویسنده مبینا ترابی رمان منجلاب خون
نویسنده مبینا ترابی رمان منجلاب خون


نگاهم به اتاق که مرتب شده بود افتاد...
چه عجب یه احترامی به من قائل شدن...!
نیشخندی زدم، کیفم رو روی میز گذاشتم.
به سمت پرونده های مرتب شده رفتم. به احتمال زیاد باید مگس بپرونم!
اما من که ساکت نمی شینم!
روی صندلی نشستم. فلشی که همراهم بود رو وارد لپ تاپ کردم.
الان وقت هنرنمایی هستش!
اول باید ببینم به حساب چه کسایی پول در گردش می ریزن...
بعد هم گردش مالی خود اون افراد...
و مقدار پولی که خارج می کنن و به حساب خارج از کشور می ریزن.
اگر همین چند مورد رو پیدا کنم کارشون تمومه!
تصمیم درست همين!
برای من دیگه مهم نیست، حتی اگر پدربزرگ به زندان بیوفته!
لپ تاپ رو روشن کردم.
با دیدن Drive خالی لبخندی از سر حرص زدم.
فقط چند تا بازی نصب بود!
آخ دختر تو چرا احمق بازی در میاری؟! فکر می کنی اطلاعات به تو میدن؟!
چاره ای جز آشوب نیست!
فلش رو از لپ تاپ جدا کردم و داخل جیبم گذاشتم.
لپ تاپ رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
الان اگر بخوام بگم چی تو دست و بالم برای برد تو این بازی دارم باید بگم هیچی!
اما همین که دیگه می دونم یه جورایی نازلی از دور بازی خارج شده و دادگاهی شدن  پدربزرگ و مرگ خودم مهم نیست می تونم هر کاری که دلم می خواد انجام بدم.
به سمت میز منشی رفتم.
مشغول صحبت کردن با تلفن بود.
رو به روش ایستادم. حتی نگاه هم به من نمی انداخت. 
عجب...!
نگاهم به فنجون قهوه روی میزش افتاد...
لبخند ریزی کنار لبم اومد.
به سمت کاغذ یادداشت های روی میز خم شدم.
نگاهش رو با اخم بهم دوخت و زیرچشمی نازک کرد.
نگاهم رو به اطراف انداختم کسی داخل سالن نبود.
لپ تاپ رو روی میز گذاشتم.
بهم خیره شد و به پشت خطی گفت " چند لحظه"
نگاهی به من انداخت و گفت: چی کار می کنی؟!
لبخند احمقانه ای زدم و گفتم: کاغذ یادداشت برای نوشتن شماره کادر احتیاج دارم...
یه دسته از کاغذ یادداشت هارو روی میز کشیدم که محکم به فنجون برخورد کرد و تمام محتوای فنجون روی لباس منشی ریخت...
جیغ خفیفی کشید و از جاش با شتاب بلند شد.
تلفن رو روی میز رها کرد.
اخمی کرد و با لحن بدی گفت: چقدر دست و پا چلفتی هستی تو!
با من بود؟!
آروم باش دختر الان وقتش نیست!
قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: عذر می خوام نمی دونستم اینطور...
بین حرفم اومد و گفت: نمی خواد توضیح بدی...
به سمت سرویس بهداشتی رفت.
لپ تاپ خودم رو روی میز گذاشتم و لپ تاپ اون رو برداشتم.
به سرعت باد به سمت اتاقم رفتم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم.
لپ تاپ رو روشن کردم. چون برای شرکت بود حق رمز گذاشتن نداشتن.
فلش رو به لپ تاپ زدم.
مطمئنم که از تمام پرونده ها و خرید و فروش ها یه کپی دست این دختره دارن!
تمام فایل های Drive d رو به فلش انتقال دادم.
پنج دقیقه طول کشید...
تا الان برگشته...!
فلش رو داخل جیبم گذاشتم.
تنها کاری که الان از من بر می اومد این بود که بشینم روی صندلی تا خودشون بیان...

نویسنده مبینا_ترابی

نگاهم به تاندول ساعت بود!
چهار ساعت گذشته و نیومده لپ تاپ رو بگیره!
استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
نگاهم رو به ساعت انداختم.
وقت رفتن بود...
از جام بلند شدم، خواستم برم اما یه حسی من رو متوقف کرد.
احساس خوبی نسبت به این سکوت نداشتم.
فلش رو از جیبم بیرون کشیدم.
این اتاق دوربین نداشت، به سمت قفسه پرونده های قدیمی رفتم.
محض احتیاط، فلش رو لا به لای پرونده ها گذاشتم.
اینطوری خیالم راحت تر بود، فردا بر می دارم...
بعد از برداشتن لپ تاپ از اتاق بیرون رفتم.
لپ تاپ رو روی میز گذاشتم. 
اما لپ تاپ من نبود! 
به غیر از مسئول خدمات کسی داخل شرکت نبود.
از شرکت بیرون رفتم وارد آسانسور شدم. 
نگاهم رو به آئینه داخل آسانسور دوختم، چقدر نابود شدم تو این مدت...
پارکینگ رو زدم قبل از اینکه در بسته بشه پارسا وارد اتاقک شد. 
نگاهم رو بهش دوختم.
خواستم برم بیرون که در آسانسور بسته شد. 
نگاهم رو به صفحه نمایش آسانسور دوختم. 
صداش رو شنیدم که گفت: همین الان با زبون خوش پس بده! 
نگاه از شمارش معکوس آسانسور  گرفتم و گفتم: چی رو پس بدم؟! 
به گوشه آسانسور تکیه داد. 
نگاهی بهم انداخت که تا مغز و استخونم سوخت. 
سعی کردم از موضعم کناره گیری نکنم. 
نیشخندی زدم و گفتم: 
نگفتی چی رو پس بدم؟! اون خوف قبلی خودم نسبت به تو رو؟! نه فکر نمی کنم این باشه! 
با تمسخر رو  به قیافه جدی پارسا گفتم: لابد باید...
بین حرفم اومد و  با جدیت گفت: اون چیزی که دزدی کردی! 
خنده هیستریکی کردم و با نیشخند گفتم: اونی که دزد و عوضی هست تویی نه من! 
چیزی برنداشتم که بخوام پس هم بدم! 
پارسا سرش رو تکون داد و گفت: آره خب درک می کنم! 
با اخم گفتم: چی رو درک می کنی؟! 
آسانسور ایستاد. 
خواستم بیرون برم که گفت: 
نمی خوای بهم اون فایل رو بدی؟!
ابروهام رو بهم گره زدم.
از دورن به خودم می لرزیدم، اما وقت عقب نشینی نبود.
با عصبانیت گفتم: چیزی بر نداشتم.
خواستم بیرون برم که با دستش ورودی رو گرفت.
دندون هام رو روی هم ساییدم و گفتم: هی! چیکار می کنی؟! بکش کنار!
می خوام برم!
پارسا لب هاش رو آویزون کرد و  با تمسخر گفت: می ریم که ثابت کنی چیزی برنداشتی...
دندون هام رو روی هم ساییدم و گفتم: چی میگی؟! بکش کنار...!
لبخندی زد و بدون توجه آخرین طبقه ساختمون رو زد.
هلش دادم خواستم بیرون برم که آسانسور بسته شد...!
ترس تمام وجودم رو گرفت.
روی تمام دکمه ها می زدم تا آسانسور توقف کنه اما طبقات رو با تمام توانش به بالا می برد.
نگاهم رو به پارسا دوختم و  با فریاد گفتم: چه غلطی می خوای کنی؟! من چیزی برنداشتم چرا نمی فهمی؟!
پارسا ابرویی بالا انداخت و گفت: معلوم میشه!

مبینا ترابینویسندگینوشتنرمان منجلاب خونکتاب
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید