مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت چهل و پنج رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند. >

نویسنده مبینا ترابی
نویسنده مبینا ترابی


دستی روی خون خشک شده کشیدم.
به یه چیزی شک داشتم.
باید می فهمیدم شک یا واقعیته؟!
از روی زمین جداش کردم. پرز های زبونم رو بهش کشیدم.
از مزه تلخ و گزنده ش حالم به شدت بد شد.
احساس می کردم قراره محتویات معده م رو استفراغ کنم.
نفس عمیقی کشیدم.
کاغذ یادداشتی از کیفم بیرون کشیدم و اون تیکه رو داخلش گذاشتم.
حالا باید چی کار می کردم؟!
مطمئنا نه فضای شرکت و نه خونه برای من امن نیست.
سردردم بیشتر شده بود.
به سمت آسانسور رفتم و به پارکینگ رفتم.
سوار ماشین شدم و  با سرعت به سمت شرکت رفتم.
باید موضع خودم رو حفظ کنم.
ماشین رو روبه روی شرکت پارک کردم و داخل رفتم. نگاه کارمند ها روی من می چرخید.
به سمت دفتر کار خودم رفتم که منشی جلوم رو گرفت.
نگاه عصبی بهش انداختم که گفت: اینجا اتاق آقای مروی هستش شما نمی تونید بدون هماهنگی داخل...
به عقب هلش دادم که جیغ خفیفی کشید.
در رو به شدت باز کردم که دستگیره با دیوار برخورد کرد.
پارسا با لبخند پیروزمندانه ای من رو نگاه می  کرد.
به سمتش رفتم.
درسته من نه دختری هستم که پدرش لوسش کرده باشه نه پدربزرگش به عنوان تنها نوه قبول داشته باشه!
نگاهم رو به نیشخند پارسا سوق دادم.
لبخندی زدم و گفتم: از اتاق من برو بیرون...!
از روی صندلی بلند شد به سمتم اومد.
نزدیک گوشم آهسته گفت: فکر کنم می دونی که از دست ما هر کاری برمیاد!
متقابل با خودش فریادی زدم و گفتم: مثلا چه کاری؟!
ترس رو از چشم هاش می شد تماشا کرد.
لبخندی زدم که اخم کرد و باز هم آروم گفت: می خوای مثل پدرام بمیر...
به عقب هلش دادم. اگر بر نمی گشتم به پله های اضطراری برای همیشه از این موجودات کثیف می ترسیدم!
اون قطره خون نبود فقط چند قطره رنگ بود!
با خاطر خاموش شدن چراغ ها و حال بد خودم متوجه نشدم.
پارسا با کنجکاوی نگاهم می کرد.
دندون هام رو روی هم ساییدم، الان نباید می فهمیدن که می دونم پدرام زنده ست و فقط من اینجا با بازی گرفته شدم.
چه اشکالی داره من هم با این آدم های رذل بازی کنم؟!
به سمت میز رفتم و خطاب به پارسا گفتم : از اتاق من برو بیرون!
دلم نمی خواد سر کارم یه موجود اضافی رو ببینم!
پارسا ابرویی بالا انداخت و با تمسخر و طعنه گفت:
خوشم میاد! اصلا به روی خودت نمیاری که چه اتفاقی افتاده!
لبخندی زد و گفت: نمی ترسی با جرم قتل بیوفتی زندان؟! 
نگاهم رو به چشم هاش دوختم و گفتم: واقعا؟! قتل کی؟! 
پارسا مشکوک نگاهم کرد و آهسته گفت: پدرام! 
دست به سینه شدم. چشم هام رو گرد کردم و با بابر های بالا رفته و تمسخر گفتم: واقعا؟! مگه پدرام مرده؟! چطوری مرد؟!

اخمی به پیشونیش انداخت و گفت: دست پیش می گیری پس نیوفتی؟! 
با سمتش رفتم با فاصله چند سانتی از صورتش با تمام خشمی که داشتم گفتم: نه! دست پیش نگرفتم! اما دست تو و اون رئیس احمقت رو از مچ قطع می کنم که دیگه طناب دار برای کسی نبافید!
پارسا با چشم های گرد شده نگاهم می کرد.
نیشخندی زدم و گفتم: اجازه می دم یه مدت دیگه اینجا جاسوسی کنی! اما گردش خورشید به دور زمین بالاخره یه روز تموم میشه!
نیشخند دیگه ای زدم و از اتاق بیرون رفتم.
در رو با تمام توانی که داشتم محکم کوبیدم.
منشی و کارمند ها با تعجب نگاهم می کردن.
ابله ها...!
بهتون می فهمونم!
به سمت راهرو رفتم و وارد اتاق اسناد شدم...

مبینا ترابینویسندگیرمانکتابرمان منجلاب خون
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید