امسال هم زمستانش از آن سال هاست، از آن سال هایی که من به قاب چشمانت در قاب عکس کهنه و قدیمی خیره می شوم.
از آن شب های بلندی ست که گوش می سپارم به خنده هایت...
این شب از همان شب هایی ست که انار ها را در ظروف سفالی فیروزه فام می چینم و به احمقانه ترین شکل ممکن، منتظر آمدن تو می شوم.
از همان شب های طولانی مدت، که ساعت ها به سیاهی شب خیره می شوم تا شاید ردی از تو را در این کوچه های بن بست ببینم.
از همان شب های سیاهی که هیچ کس،در کنارم نبود...
از همان یلدایی که امسال نیز تکرار می شود و من ، در کنار کرسی گرم آغوش مهربانی ات نیستم...
این همان یلدایی ست که مرا هر سال پیر تر می کند...
طولانی ترین شب سالت ، پیشاپیش کنارش طولانی تر...
ای لبت خونریز و مژگانت ز لب خونریز تر
غمزه سحرانگیز و چشم از غمز سحرانگیز تر
تا به تلخی جان سپردم بی تو دانستم که هست:
مرگ زهرآمیز و هجر از مرگ زهرآمیز تر...
نوشته مبینا ترابی