ماها اصولا وقتی خودمون مشکلی داریم یا دغدغهایی برامون موجوده تمام فکر و ذهنمون رو متوجه اون دغدغهمون میکنیم، میتونه هرچی باشه واگر بخوام مثال بزنم مثلا من به عنوان یک پسر تو سن پایین دوستدخترم بهم بدی میکنه و رو مخم راه میره (مثالهها رفقا، من اینطوری نیستم) و این شده دغدغهی جدیاَم و هرجا میرم این مسئله رو یا مطرح میکنم یا توی ذهن خودم به صورت مدام تحلیلش میکنم که بتونم براش جوابی پیدا کنم و اون رو خودم یا با کمک بقیه حلش کنم. در اولین مرحله وقتی برای دیگران اون رو توضیح میدم بقیه به اون گوش میدن چون داستانا اصولا جذابن ولی وقتی ازشون راه حل میخوام اونا یا باهام شوخی میکنن یا چیزایی میگن که درست و منطقی نیست و به کار و بحث خودشون میپردازن.
حالا اینجا میپرسیم چرا؟ چرا این اتفاق میافته؟
جواب سادهاس، چون اونا هم دغدغههای خودشون رو دارن و بر استدلال خودشون نمیتونن مشکل من رو با وجود این همه بدبختیاشون حل کنن.
شاید بگید خب این جریان منطقیه و درسته، بله منطقی هست ولی درست نیست از نظر من. من با تجربهایی که این چند وقت داشتم و به شدت شلوغ بود سرم به شکلی که یه روز درمیون میخوابیدم و هنوزم ادامه داره این روند، شروع کردم با دوستام و خانوادم مهربونتر شدن و مشکلشون رو حل کردن، باهاشون صحبت کردم و از تجربیاتم براشون گفتم و این اتفاق هم در اوج شلوغی من رخ داد و با خیلیاشون دردودل کردم و شدم مرحم درداشون و گاهی اوقاتم راه حل دادم برای حل مسائلشون. از این حرکت به نتیجه جالبی رسیدم، اینکه در اوایل مشغول شدن به کارم این حرکات رو انجام نمیدادم و به شدت روی مشکلات خودم فوکوس بودم، به حرف کسی هم گوش نمیکردم، نتیجه کارم هم افتضاح بود و از سمت شرکت دو بار جریمه شدم.
بعد از جریمه دوم بودش که تصمیم گرفتم بیخیال شرکت بشمو برم با دوستام گپی بزنمو از مشکلات و دغدغههاشون بپرسم(شل کردم رسما). اینکارم کردم و درحالی که توقع داشتم بعد از این گفتوگوها برم برای جریمه سوم، مدیرمون به شدت تشویقم کردو گفت:«پسر تو فوقالعادهایی :)».
من زمان کمتری برای پروژه میذاشتم و فکرمم درگیر مشکلات و شکستعشقیهای دوستام بود، چی شد واقعا؟ شوخی میکنید آقای مدیریت؟ نه دیگه مگه مدیریت با من شوخی داره؟
مبین در روز از مشکلات خودش ساعاتی جدا میشدو با مشکلات بقیه عجین میشد و اونارو سعی میکرد حل کنه با چیزایی که بلد بود و بعدش باز بر میگشت سر کارش و اتفاقی که میافتاد این بود که مشکلات سنگین خودش رو تنها میذاشت و میرفت و مشکلات افراد دیگهایی رو حل میکرد که هیچ ربطی با کارش نداشتن و باعث میشد لحظهایی از کارش جدا بشه و بهشون فکر نکنه؛ وقتی هم بر میگشت مشکلات خودش براش انگاری آسون بودن در لحظه رفع میشدن.
من نظرم با این جریان اینه که ماها بعضی وقتا زیادی به مشکلات و دغدغههامون فکر میکنیم و توشون گم میشیم، وقتی توی جهنم گم بشی قطعا میسوزیمو یه بازندهاییم، ولی وقتی لحظهایی از اون جهنم بیاییم بیرون تا به آدمهای دیگه کمک کنیم موقع برگشت به جهنممون مشکلاتمون دیگه برامون آسونتر میشه چون سعی میکنیم توش گم نشیم و خیییلی روش فوکوس نکنیم یا بقولی مدیریتمون روی مسائل بایوس نشیم(غلطا)! وقتی سطحی از جهنممون میگذریم نقشهاَش میآد توی دستامونو برامون فرار کردن از آتیشهاش راحتتر میشه ولی وقتی از داخلش بریم هم میسوزیم که شامل وقت هدر رفتن، خستگی و هدر رفتن منابع میشه و هم راهمون رو گم میکنیم برای خروج ازش. در کل اون به کمک دیگران شتافتنه باعث میشه از جهنممون که توش گم شدیم به راحتی بیرون بیاییم و از طرفیاَم یک نفر دیگه رو آروم یا خوشحال کنیم :)
برای اختتامیه حرفام هم بگم که با این استدلال بهتره از این به بعد بجای استفاده از لفظهای:
«من خودم کلی مشکلات دارم نمیتونم کمکت کنم؛ من از تو بدتره اوضاعاَم؛ خودت میدونی، من که جات نیستم؛ امیدوارم بتونی مشکلت رو حل کنی؛ خدا کمکت کنه؛ (یا حتی امیدهای واهی و پوچ)» به دوستامون کمک کنیم و بهشون راه حل بدیم و حتی اگر بلد نیستیم سعی کنیم تنهاشون نذاریم و تا مسیری همراهیشون کنیم، که هم برای خودمون خوبه و هم برای بقیه خوب میشیم.
البته این نکته رو هم درنظر بگیرید که برای آدمهایی ارزشتون رو بزارید که لیاقت ارزشهای قشنگتون رو داشته باشن. ;)
پ.ن١: دقت کنید این صحبتا تجربه بودشها، ثبات علمی و هیچی نداره :)
پ.ن٢: دوست داشتید با دوستاتون به اشتراک بزارید و یا نظرتون رو برام این زیر بکشید باالا... نه آقا کامنت کنید.
پ.ن٣: دونیت یادتون نره، دوستون دارم ♥
پ.ن۴: آقا تو که دونیت نداری؟ چی میگی؟
پ.ن۵: عه؟ نداریم؟... ولی یادت باشه بعدا اضافه کنیم.
پ.ن۶: چشم اوسا.