
سالها با او زیستم؛
در سکوتِ عادت، در هیاهوی دلبستگی.
آنقدر ماندم که بودنش بدیهی شد
و رفتنش، غیرقابلتصور.
اما یک روز رفت؛
بیوداع، بیدلیل،
حتی بیآنکه کلمهای
برای سبک شدنِ من
به جا بگذارد.
بعد از رفتنش بود که فهمیدم:
عشق شبیه آدامس است؛
در آغاز،
شیرین، فریبنده و پرمزه،
اما هرچه بیشتر میمانی،
هرچه بیشتر میجَوی،
طعمش را از دست میدهد
و تنها چیزی که باقی میماند
عادت است…
و فکی خسته
که هنوز فکر میکند
چیزی برای مزه کردن وجود دارد.