
در سرمای سوزناک زمستان
خسته و عریان
کنار برفهای سرد خانهام
آرام و بیصدا نشسته بودم
همه فکر میکردند دیوانهام
اما داغهای دلم چنان زیاد است
که هیچوقت سرد نمیشود
در سرمای سوزناک زمستان
سیگاری بر لبان
آرام و بیصدا پُک میزنم
تا شاید تلخی سیگارم
بر تلخیهای روزگارم
فارغ آید...
در سرمای سوزناک زمستان
این پرندگان
خسته و بالزنان
در این سرما نمیمانند
و آمدنشان برایم آرزو میشود
برف آرام میبارد
زمین سفید میشود
باد هم برایشان میوزد
ماه دلش برای زمین
تنگ میشود
ولی زمین لباس عروس
را آرام میپوشد
ماه دلش برای زمین
تنگ میشود
ولی زمین برف را
که شاید هرگز سالهای
بعد نیاید میپسندد
آری زمین هم
از ماه همیشگی
بیپایان و تکراری
خسته شده
میان زمین و ماه فقط
اندک فاصلهایست
آن هم ابر است
در سرمای سوزناک زمستان
هیچ چیز و هیچکس نمیماند
زمین را برف میخرد
آسمان را ابر میپوشد
انسان را نفرت میآراید
هیچکس در سرزمین من
از زمستان خوشش نمیآید
اما زمستان ناراحت نیست
چون تا او نباشد بهار زیبا نیست
در سرمای سوزناک زمستان
خسته و عریان
با سیگاری بر لبان
آرام مینشینم و میگویم
«این هم خودش دنیاییست»