رسیدم به جایی که قرار بود همو ببینیم،کل راه از هم میپرسیدیم که ایا استرس داریم یا نه.خدای من بعد دوسال دوری و ندیدن هم امروز برای اولین بار قرار بود بغلش کنم.چشمام همه جا دنبالش بود که ببینمش.اصلا پیداش نمیکردم.دیدم پیام داده روسریتو سرت کن.فهمیدم همینجاهاست،همین دوروبر،نگاهشو حس میکردم اما نمیدیدمش ،تا حالا اینقدر از نزدیک حسش نکرده بودم،لبخند زدمو شالمو سرم کردم که بهش گفته باشم چشم.همینجوری چشمام یکجا بند نبود که دیدم یه پسری که شبیهش بود دقیقا از کنارم گذشتو لمسم کرد تموم تنم داغ شد اصلا فکر نمیکردم خودش باشه،یعنی واقعا امروز قرار بود همو بغل کنیم؟رفت اونورتر،چون تنها نبودیم سخت بود برم کنارش و بغلش کنم اون همیشه منطقی فکر میکرد،بهم گفت نمیشه بغلش کنم متوجه میشن.منطقشو بکار میگرفت تا من اسیب نبینم خوب بلد بود جلوی احساساتش وایسه.ولی من اونقدر سرکش بودم که انگار قسم خوردم بغلش نکرده پامو از اونجا بیرون نزارم.کار واسم نشد نداشت.یه گوشه پیداش کردم و خودمو جا کردم تو بغلش.شوکه شد انگار دست خودش نبود که یهو گفت "ای جانم"
اینو که گفت انگار جرقه زد یچیزی بینمون ای جانمش تو تموم سلول های بدنم پخش میشدو تکرار و تکرار نمیتونستم زیاد بغلش بمونم باید میرفتم اما مطمعن بودم جام پیشش امنه و حواسش به همه چی هست برا همون چندثانیه ای تکون نخوردم،نفس کشیدنشو حس میکردم.انگار با تموم وجودش میخواست بوی موهامو بکشه تو خودشو با خودش نگه داره که وقتی باز دور شدم ازش،بوش کنه.یهو با یه صدا از بغلش پریدم بیرون انگار نه انگار که چیزی شده.برگشتم پیش بقیه اما با یه لبخند چشام دنبالش بود .این وسط مگه این قلب لامصب راضی میشد؟تند تند میزد و هی میخواست بدوعه بره بغلش.تا از اونجا برگردم نگاهای خاصی بینمون ردو بدل میشد،نگاهایی که مطمعنم هیچکدوممون تجربه نکردیم،از کسی هم یاد نگرفته بودیم عاشقا چجورین ولی اون نگاها کار هرکسی نبود.فکرکنم تازه اونجا هردومون فهمیدیم دلو دادیم رفته.چون هردو میخواستیم ثانیه ای بیشتر همو حس کنیم...