ahmad modaraei
ahmad modaraei
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

پسر، چرم را سگ نبرد

داستان کفش‌دوز و شاگرد بازیگوش

در بازار شلوغ شهر، مرد کفش‌دوزی بود که حجره‌ای کوچک داشت و شاگرد نوجوانی که دستیارش بود. شاگرد، هر روز صبح زودتر از استادش به بازار می‌آمد، در حجره را باز می‌کرد، جلوی آن را آب و جارو می‌زد و تکه چرمی را هم برای کار آن روز آماده می‌کرد. همه چیز مرتب بود، اما یک چیز عجیب بود: رفتار استاد با شاگردش!

هر روز، به محض اینکه استاد وارد حجره می‌شد، یک پشت‌کله‌ی حسابی به شاگرد می‌زد و می‌گفت: «پسرجان، بپا که چرم را سگ نبرد!» شاگرد هم که نمی‌فهمید چرا باید هر روز این پشت‌کله‌ها را بخورد، دلش می‌گرفت. آخر مگر چرم کجا رفته بود؟ همیشه سرجایش بود! اما استاد انگار عادت داشت هر روز این کار را بکند.

تا اینکه یک روز، صبحی که شاگرد با شاگرد حجره‌ی کناری مشغول بازیگوشی بود، سگی که آن اطراف پرسه می‌زد، از فرصت استفاده کرد و در یک چشم به هم زدن، چرم را ربود و فرار کرد! شاگرد بیچاره هرچه دوید و فریاد زد، سگ گوشش بدهکار نبود و چرم را با خود برد.

حالا دیگر ترس و وحشت تمام وجود شاگرد را گرفته بود. استادی که هر روز با وجود چرم، پشت‌کله‌اش می‌زد، حالا با از دست رفتن چرم چه بلایی سرش می‌آورد؟! شاگرد که نمی‌دانست چه کار کند، به پیشنهاد دوستش، خودش را در حجره‌ی کناری مخفی کرد.

کم‌کم زمان رسیدن استاد فرا رسید. استاد وارد حجره شد و یک نگاه به اطراف انداخت. اول متوجه غیبت شاگردش شد و بعد، چشمش به جای خالی چرم افتاد. شاگردش را صدا زد، اما جوابی نشنید. از شاگرد همسایه سراغش را گرفت و او هم بعد از کمی تعلل، جای مخفی شدن شاگرد را لو داد!

استاد شاگرد را صدا زد. شاگرد که از ترس داشت جانش به لب می‌رسید، آرام‌آرام و سرافکنده پیش استاد آمد. استاد به او اشاره کرد که بنشیند و کارش را شروع کند. شاگرد منتظر بود که هر لحظه تنبیه‌ی حسابی از راه برسد، اما استاد ساکت بود و کارش را می‌کرد.

وقت به درازا کشید و شاگرد جرأت نداشت چیزی بپرسد. بالاخره استاد لب به سخن گشود و گفت: «پسرجان، آن پشت‌کله‌هایی که هر روز به تو می‌زدم، برای این بود که بپایی و چرم را سگ نبرد. اما حالا که چرم را سگ برده، دیگه تنبیه کردن تو چه فایده‌ای داره؟!»

شاگرد که انتظار چنین جوابی را نداشت، اول مات و مبهوت شد، اما بعد فهمید که استادش چقدر باهوش بوده! از آن روز به بعد، شاگرد بیشتر حواسش به چرم بود و دیگر هم بازیگوشی نمی‌کرد. و استاد هم دیگر نیازی ندید هر روز پشت‌کله‌ی اضافی بزند!

نتیجه‌ی اخلاقی:

گاهی اوقات، بعضی از تنبیه‌ها فقط برای این هستند که حواس‌مان را جمع کنیم. اما وقتی کار از کار بگذرد، دیگر تنبیه کردن فایده‌ای ندارد. پس بهتر است قبل از اینکه دیر شود، حواس‌مان را جمع کنیم و کارمان را درست انجام دهیم!

سگحکایتداستان
حجت الاسلام سید احمد مدارایی سایت شخصی من : https://ahmadmodaraei.blog.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید