معین فروزان
معین فروزان
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

آخرین اسکناس


قطره‌ی آبی به تندی روی صورتم خورد. مانند سوزنی حسش کردم. باد شدیدی می‌وزید و خدا می‌داند این قطره سردرگم از چه راه دوری آمده بود تا روی گونه من بنشیند. من هم از راه دوری آمده بودم! همیشه خودم را دست پایین می‌گیرم. قطره آب تنها نبود. خیلی زود دوستانش به او ملحق شدند. من که دور میدان منتظر بودم به سایبان سینما پناه بردم. قرارمان ساعت ۶ و نیم بود و الان ۷ و نیم بود.

آسمان تهران همیشه اینطور است. در سکوت مردم را نظاره می‌کند که بیرون می‌آیند و حرف می‌زنند و یکدیگر را در آغوش می‌کشند و ناگهان از ناکجا خشمگین می‌شود. باد در سرش می‌پیچد و عرق سرد از چین و چروک صورت سیاهش می‌ریزد. خیلی سریع مردم به داخل سینما هجوم آوردند. فیلم ۸ شروع می‌شود. قرار بود کمی در کتابفروشی‌های خیابان انقلاب گشت بزنیم تا زمان فیلم برسد. حتی یادم نیست چه فیلمی بود. از آن لحظات انتظار تنها سوزش دستانم را بخاطر دارم. گاهی باد با خباثتی مخصوص به خودش قطره‌ای آب را زیر سایبان می‌فرستاد و قطره آب انگار که آغشته به آتش جهنم باشد پوستم را می‌سوزاند.

در‌های سالن اصلی را باز کردند. مردی از باجه بلیط می‌خواست. قبل از اینکه متصدی بتواند به درخواست او عکس العملی نشان دهد جلو رفتم و بلیط‌هایم را جلو گرفتم. دو اسکناس ده هزار تومانی از مرد برای بلیط هایم گرفتم. وقتی داشت پول را کف دستم می‌گذاشت در چشمانش قدردانی را دیدم. گرچه نگاهش به من بود اما قدردان من نبود. قدردان کسی بود که سر ساعت مقرر خود را رسانده بود. احتمالا از صبح هیجان بیرون آمدن داشته و شاید از چند ساعت قبل آماده شده بود. برای نماندن در ترافیک زودتر بیرون زده بود و شاید سر راهش ایستاده بود تا یک کادوی دلخوشکنک بخرد!

درب سالن را بستند و من همچنان ایستاده بودم. باران حالا کم رمق تر از شروع خود می‌بارید. قطراتی روی زمین می‌خوردند و چشمانشان را به آسمان ابری می‌دوختند تا قطراتی که روزگاری با هم قول و قراری داشتند را ببینند که از دور می‌آیند و بجز لگد آدم‌ها چیزی نصیبشان نمی‌شد. این عادت طبیعت است که خود را تکرار کند. همه چیز پر از هیجان و شور و شوق شروع می‌شود و به مرور زمان از رونق می‌افتد و افولی کریه را رقم می‌زند. باران که به مرگ خود نزدیک می‌شد دیگر نمی‌توانست مرا زیر سایبان نگه دارد. از چاله‌های آب دوری می‌کردم اما ترسی از خیس شدن نداشتم. در کویر بزرگ شده‌ام و همواره با آب در صلح بوده‌ام. بخصوص در زمانی که تنها سرمایه‌ام دو اسکناس بود و دنیا چنان می‌نمود که هر آن ممکن است دیواره‌های آن سقوط کنند و بجز تاریکی چیزی نماند.

قبل از اینکه چیزی بفهمم یکی از آنها را دادم و یک ساندویچ و یک نوشابه کوچک گرفتم. در آن مغازه کوچک و گرفته اما پر از آدم نشسته بودم و در کاپشن گشادم فرو رفته بودم. در سرم می‌توانستم خودم را از دور ببینم. انگار در دیوار روبروی میز ایستاده بودم و مسیح را می‌دیدم که شام آخرش را می‌خورد. میز پر از آدم بود اما انگار بجز من کسی متوجه تزلزل دیواره‌های جهان نبود. غذا را تمام کردم و بی هدف راه افتادم. می‌توانستم خوابگاه بروم و نگاه خصمانه‌ی هم اتاق‌هایم را تحمل کنم و گوش‌هایم را ببندم و نیش و کنایه‌ها و فحش‌هایشان را نثار در و دیوارِ رنگ و رو رفته اتاق بکنم. می‌توانستم زیر پتوی چرک مرده خود لحظه‌ای آرام بگیرم تا شاید فردا همه فراموش کنند از من طلب دارند یا رازشان را به فلان کس گفته‌ام یا در فلان امتحان به آنها کمک نکرده‌ام. شاید فردا فراموش کنم که او مرا فراموش کرده است. در نامه‌ای از او خواستم بیاید اگر فکر می‌کند می‌تواند بماند. حتی شاید بخوابم و همه مشکلات با هم حل شوند. مرگ مانند دایه‌ای به بالینم بیاید و با دست سردش مرا از درد حیات برهاند.

برای خودم مشخص نیست چرا راهم به سمت خوابگاه کج نمی‌شد. آیا این همان ناامیدی است که مردم از آن حرف می‌زنند؟ همین که بدانی باید بکجا بروی اما پاهایت از تو فرمان نبرند. بدانی باید کجا بجنگی اما راهت را به سمت و سوی میدان جنگ نکشی.

به تمام آدم‌هایی فکر می‌کنم که پشت سر گذاشتم. در کودکی چنان طعم فقر را چشیده بودم که هرگز بی پولی مرا عذاب ندهد. چیزی فراتر از فقر مرا چنین سرگردان خیابان‌ها کرده بود. عشق بود؟ نه گور پدرش. هرگز برای کسی دلم تنگ نشد و هرگز از کسی انتظار دوست داشتن نداشتم. زیر دست سنگین پدرم آموختم انسانها از هم تغذیه می‌کنند. گاهی از جسم هم لذت می‌مکند و گاهی از روح یکدیگر تکه تکه می‌کنند و می‌بلعند.

آب در کفش‌هایم نفوذ کرده بود و هر قدم سرمای زمستان را با بهترین کیفیت تا مغز استخوان‌هایم منتقل می‌کرد. موج سرما را احساس می‌کردم که از پوست چروکیده‌ی پاهایم شروع می‌شد و تا بالاترین نقطه سرم می‌رسید. آن کاپشن سیاه گشاد دیگر مرا از چیزی حفاظت نمی‌کرد. تحمل وزن سنگینش برایم احمقانه می‌نمود. کندمش و گوشه خیابان انداختم. خیابان‌ها نا آشنا بودند. زمان معنای خود را از دست داده بود. نمی‌دانستم هنوز در همان شب هستم یا روزها گذشته است و من فقط از زندگی یک لحظه قبل را به یاد می‌آورم. سرفه می‌کردم و همراه صدای خس خس سرفه‌ها ذرات خون بیرون می‌آمد. چرا هنوز راه می‌روم؟ چرا هنوز به خوابگاه برنگشته‌ام؟ چرا به کویر برنمی‌گردم؟ پشت سرم دنیا خراب می‌شد. هیچ راه برگشتی وجود ندارد. مادرم می‌گفت «جای این زخما نمیره!» رفتن من قطعا مرهمی برای کسی نبود. بعضی روزها خانه را تصور می‌کنم که از من خالی است و تنها روح سرگردان خاطراتم میان خواهر برادرها و پدر و مادرم می‌خزد. هرگز دلم برای کسی تنگ نشد. حالا کجا می‌توانم بروم؟ چرا هر چه می‌روم از آنچه از آن می‌گریزم دور نمی‌شوم؟ در هر سرفه فریاد کسانی را می‌شنوم که در جایی آنها را فراموش کردم و گذشتم. در تصویر تار چشمانم آتشی پیداست. خودم را راست و ریست می‌کنم. پیرمردی را می‌بینم که کمرش خمیده. کاپشن سیاه گشادی به تن دارد که گذر روزگار انسجام تار و پودش را سست کرده. شاید سالهاست که ریش و پشمش را نزده و رنگ آب به پوستش نخورده بود. با چشمش اشاره‌ای کرد که یعنی بشین. در حلبی روبروی پیرمرد لاستیکی درحال سوختن بود. روی حلبی با یک تکه چوب کتری آب جوش را نگه داشته بود. برایم یک استکان آب ریخت و وقتی خیز برداشتم که لیوان کثیف اما حاوی حیات را از او بگیرم دستش را عقب کشید و انگشت شصتش را به آرامی و بصورت مکرر روی انگشت اشاره اش کشید. چیزی نگفتم. در جیبم دست کردم و آخرین اسکناسم را بیرون آوردم. حالا نفسم بجز با سرفه بیرون نمی‌آمد. اسکناس را به زحمت بالا نگه داشتم تا پیرمرد آن را بگیرد.

«می‌خوای یک داستان برات تعریف کنم بچه؟»

با ناله‌ای به او فهماندم که اول آب جوش را بدهد.

«با این پولی که تو داری فقط به یکیشون می‌رسی. یا داستان یا آب»

آب. فریاد زدم آب. داستان چه اهمیتی دارد برای من که در چند قدمی مرگ هستم؟

فریاد زدم اما صدایی بیرون نیامد. انرژیم را جمع کردم تا بتوانم هوا را با قدرت بیشتری بیرون دهم. در لحظه‌ای که داشتم برای جنگ هوایی آماده می‌شدم لحظه‌ای در جرقه‌های آتش و دود غلیظ سیاه رنگ آتش خیره شدم. نگاهم جرقه‌ای را دنبال کرد که از مادر با شکوهش جدا شده بود و مانند ماهی زیر دندان کوسه در هوای زمستان اسیر شد. قبل از اینکه به خاکستر تبدیل شود در تلاشی حقیر برای زنده ماندن دست به دامن هر بادی می‌شد تا لحظه‌ای کوتاه در تن بی‌جانش آتش را زنده‌ کند. با هر باد جرقه سرخ می‌شد و با هر باد تکه‌ای از او به خاکستر تبدیل می‌شد.

حالا آماده بودم تصمیمم را اعلام کنم.

-داستانت رو بگو

پیرمرد خنده کوتاهی کرد.

سالها پیش من دانشجو بودم. در همین شهر. همه از من بگونه‌ای آزرده بودند. کسی تحمل دیدن مرا نداشت جز یک نفر و روزی او نیز سر قراری که انتظار داشتم ببینمش نیامد و من سردرگم و عصبانی از تمام جهان خیابان ها را گز کردم. زمستان بود و من از سرما سرفه‌های خشک و خونی می‌کردم. بالاخره پیرمردی را دیدم که به ازای پولی که داشتم، پیشنهاد یک لیوان آبجوش یا یک داستان را به من داد. می‌دانی انتخاب من چه بود؟ »

می‌دانستم اما بهترین پاسخ سکوت بود.

«یک لیوان آب جوش!»

پیرمرد خنده خشک و دلهره آوری را شروع کرد. کف زمین خوابیدم.

اگر زنده بمانم به کویر برمی‌گردم.

داستانداستان کوتاهباختآخرینمهاجر
من معینم. زیاد سفر می‌کنم و نوشتن را دوست دارم. برای گذران زندگی برنامه‌نویسی می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید