یکی از روزهای سرد زمستان بود؛ با بچهها تو یکی از کافههای توی بافت نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم و قهوه میخوردیم. نشسته بودیم و تو حال و هوای آهنگ بوی عیدی از فرهاد بودیم که دیدیم یک پیرمرد با موهایی سفید، یک عصای چوبی و یک عینک گرد خاکستری تنها اومد نشست روی میز روبروی ما. پیپ رو بیرون آورد و آهنگ مرد تنهای فرهاد شروع کرد به خوندن و همهی ما نگاهمون رفت سمتش و فقط نگاه کردیم. اون لحظه فقط تونستم نگاهش کنم و حسرت بخورم؛ به اینکه چقدر داره از این تنهایی و پیپش لذت میبره. بعد وِیتر کافه اومد و پرسید چی میل دارید، پیپش رو گذاشت کنار و گفت: «اسپرسو، لطفاً» بعد چند لحظه قهوه رو آوردن و دوباره پیپ رو روشن کرد. واقعا دوست داشتم برم باهاش حرف بزنم و کیف کنم؛ ولی دیدم خیلی تو خودشه و داره از تنهاییش لذت میبره و حیفم اومد این حس رو خراب کنم.