moeinnazari
moeinnazari
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

28 سالگی که فکر می کردم در مقابل چیزی که شدم.

کشتی افکارم به ساحل می نشیند؟
کشتی افکارم به ساحل می نشیند؟


همین اول بگم برنامه ریزی برای زندگی اونم برای طولانی مدت یه امر محال تلقی می شود.نه اینکه به هیچ عنوان نباید این کار رو کرد، بلکه از این بابت که شناخت انسان ها تغییر می کند.ارزش ها و هدف ها وابسته به شرایطی که انسان در آن زندگی می کند دستخوش تغییرات اساسی می شود. خلاصه این رو اینجا می نویسم،شاید به درد یک نفر خورد. شاید خودم سالها بعد بخونمش.

تابستان چند سال پیش، اخبار داشت از کلاس های اوقات فراغت تابستانی گزارش پخش می کرد.تو یکی از این گزارش ها مرد جوانی رو نشان می داد که گویا بخاطر هماهنگ نشدن سرویس مجبور شده خودش فرزندش را به کلاس بیاورد. نمی دونم چرا احساس کردم این فرد نهایتا سی سال داشته باشد.سن اصلا برای من مهم نیست . این که برای بقیه مخصوصاً مهم است، برای منم مهم شده .همان روز ساعت ها فکر می کردم. چجوری برنامه بریزم سراغ چه کار وحرفه ای برم ، تا منم زندگی به یک آرامش نسبی رسیده باشم. یا به گونه ای از هم نسل های خودم عقب نباشم.من که اهل کار خلاف نیستم. اهل اعتیاد نیستم. چه کم و کاستی دارم که نتونم به چیزهایی که می خوام نرسم.

برای خودم یک سری خواسته های بدوی تعریف کردم.یک کار ویا یک مهارت که بتونم باهاش خرج زندگی مو در بیارم. برنامه ورزشی مناسب برای خودم تدارک ببینم.اموزش های لازم مانند زبان و کامپیوتر رو در اولویت های آموزشی ام قرار بدم، و ... از این قبیل برنامه ها.به خیال خودم وقت بزرگ شدن بود.من که اهل کار خلاف نیستم. اهل اعتیاد نیستم. چه کم و کاستی دارم که نتونم به چیزهایی که می خوام نرسم.




آفتاب واقعاً اذیت می کرد.مردم زیادی پشت پنجره کوچکی در پشت درمانگاه بیمارستان ابن سینا مشهد جمع شده بودند. هر کس می آمد دفترچه بیمه اش را می داد و می رفت.مسئول پذیرش اعلام کرده بود چند تا از دکتر ها دیر خواهند آمد.حداقل یک ساعت تاخیر . برای من که مهم نبود. من سال های زیادی صبر کردم. داغی آفتاب رو هم دیگه حس نمی کردم. بیشتر سردم شده بود. می خواستم برم زیر یک پتو. اونم وسط مرداد.

از ساعت هشت صبح همان جا پرسه می زدم تا یک دکتر را ببینم.اما جازه ندادند. می گفتند آن دکتر سرش شلوغ است. از اخر بعد چهار و نیم ساعت یک دکتر دیگر را برای من معرفی کردند.که حتم دارم دکتر نبود_ حاضرم قسم بخورم دکترا روانپزشکی نداشته_ در کمتر از یک دقیقه کارم باهاش تموم شد_ شاید کار اون با من تموم شد_اومدم بیرون. کمی سرم گیج می رفت .یه جا زیر سایه ای نشستم. با اینکه اصلا گرمم نبود.

یاد ده سال پیشم افتادم. اون موقع هم حالم خوب نبود. تاجایی که یادم ،میاد حالم هیچ وقت خوب نبود. به مردی فکر می کردم که درگیر این مسئله بود که چرا سرویس فرزندش به موقع نیامده و بیشتر به پسری فکر می کردم که این گزارش تو ذهنش مانده.


کاربرنامهدلنوشتهخاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید