Khatereh Moghadam
Khatereh Moghadam
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

درخت گیلاس

اولین بار که مرا روبه‌رویش نشاند گفت: این هم دوست جدیدت باید مراقب همدیگر باشید. با تعجب به پدربزرگ گفتم درخت گیلاس چطور میتواند مواظب من باشد؟ پدربزرگ فاتحانه پاسخ داد: همانطور که زیر سایه‌اش نشستی و گیلاس میخوری او به همه حرفهایت گوش میدهد. تازه هم‌سن هم هستید. برای منی که روزهایم را تا بازگشت مادر از سرکار در خانه مادربزرگ و پدربزرگ به تنهایی سر میکردم، داشتن دوستی سبز نعمت بزرگی به حساب می‌آمد.
درخت گیلاس من شبیه بقیه درختها نبود. پدربزرگ در کنجی کاشته بودش که دسترسی به آن برایم آسان باشد. برگهایش در تابستان سبزتر و براقتر بود و قدش از بقیه درختها بلندتر بود؛ یا حداقل به چشم من اینطور می‌آمد.
عصرهای تابستان و ظهرهای زمستانِ من کنار درخت گیلاسم سپری می‌شدند. برایش از همه چیز میگفتم. از جدیدترین دانسته‌هایم درباره ستارگان و کهکشهان‌ها، اینکه زحل چقدر زیباست و پلوتون چقدر سرد است، از تکرار ملال آور تکالیف مدرسه و یا اینکه چطور پدربزرگ از روی حواس پرتی محل اختفای شکلاتها را لو میدهد. هر چند بعدها فهمیدم عمدی در کار بوده.
دوست سبزم رفته رفته بلندقدتر میشد طوریکه از روی پشت بام خانه دو طبقه‌مان به بالاترین شاخه اش میرسیدم. پدربزرگ درختهای دیگر باغچه را قلمه میزد و به دوست و همسایه میداد و نهال های کوچک را اینطرف و آنطرف میفرستاد اما من دوست داشتم از درخت گیلاسم فقط همین یکی باشد. حسابی حواسم به آب و خاکش بود. تنه و برگهایش را می‌پاییدم که شته یا حشره‌ای به جانش نیافتد. گیلاس‌هایش کم اما درشت و قرمز بودند.
زمانی که خانه را فروختیم و تصمیم گرفتیم از آنجا نقل مکان کنیم، با خوشحالی و بیخیالی خبر خانه جدید و اتاق جدیدم را به درختم دادم.
چند روز بعد هنگامی که در حال جمع و جور کردن و بسته بندی وسایل شخصی‌ام برای اسباب کشی بودم ناگهان فکری مثل صاعقه بر سرم فرود آمد، قلبم فشرده شد و به سرعت به سمت حیاط دویدم. من چطور درخت گیلاس چند متری‌ام را با خود به خانه جدید ببرم؟ درخت من ریشه داشت و حرکت نمی‌کرد. چگونه موضوع به این مهمی را فراموش کردم؟ چطور پدربزرگ فکر این روز را نکرده بود؟
برای چاره‌جویی سراغ مادر و مادربزرگ رفتم اما برای تکان دادن درختم راهی وجود نداشت. فکر کردم شاید فسخ معامله و ماندن بهترین راه باشد اما معادلات و قول و قرار بزرگترها پیچیده‌تر از آن بود که گره‌ای از مشکلم باز کند.
صبح جمعه‌ای در اوایل پاییز، ما به خانه جدید نقل مکان کردیم و درخت گیلاسم همان جا ماند. کنج باغچه با کمی فاصله از بقیه درختها.
تا مدتها دلم برایش تنگ می‌شد و گاهی حتی می‌سوخت. با خود می گفتم کاش گذاشته بودم پدربزرگ مثل درختهای دیگر قلمه‌اش بزند و نهال گیلاس را جای دیگری می‌کاشتیم. گاهی خوشحالی توام با احساس گناه داشتم ازینکه من جای او نیستم. شبیه او نیستم. من درخت نیستم. با این خیال خوش که ریشه ندارم چمدانم را می‌بستم و به هر جا که می‌خواستم می‌رفتم. ماجراجویی، هیجان، شادی، ترس و هر آنچه بود را از سر می‌گذراندم اما دست آخر برمی‌گشتم.
می‌رفتم و با خود می‌گفتم چه شانسی بهتر از این که زندگی روی دیگرش را دارد نشانم می‌دهد، پشت سرم خبری نیست اما باز هم برمی‌گشتم.
هر بار که از سفری طولانی به خانه می‌آیم به یاد درخت گیلاسم می‌افتم. سالهاست که از آن بیخبرم. نمی‌دانم هنوز سبز است یا خشکیده.
اما خودم را در آن باغچه حس می‌کنم.
مثل درخت گیلاس با کمی فاصله از بقیه درختها...

داستان نویسیدرختداستان کوتاهمهاجرتوطن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید