سه ماه دیگه اولین سالگرد فوت ننه جونمه. من به مادربزرگ مادریم ننه میگفتم. اسمی که الان یک ساله هیچکسی رو باهاش خطاب قرار ندادم و هرجا شنیدم اشک تو چشمام حلقه زده.
خیلیها تو این یکسال نتونستن درک کنن چرا مرگ مادربزرگم انقدر من و تحت تاثیر قرار داد و برام آزار دهنده بود.
شاید چون، مرگ مادربزرگم برای من فقط مرگ یک نفر آشنا نبود. شاید چون، رفتنش برای من مثل به صدا دراومدن یک آژیر قرمزِ آروم ولی ممتد بود که هر لحظه بهم این اخطار رو میداد که ممکنه تلفن زنگ بخوره و خبر از دست دادن کسی رو که ماههاست بخاطر دوری از زادگاهم ندیده باشمش رو بهم بدن.
مرگ ننه برای من سنگین بود. البته که رفتنی، نبود که پیش بینیش نکرده باشم یا ناگهانی بوده باشه، چون سالها بود ننه در بستری بیماری بود و من هربار به دیدن ننه میرفتم به خودم میگفتم حسابی نگاهش کن شاید دفعه بعدی در کار نباشه. من حتی خوشبخت بودم که تونستم برای اخرین بار خودم رو به موقع برسونم و بغلش کنم و ببوسمش تا حسرت اخرین دیدار به دلم نمونه، اما رفتنش باز هم من و بسیار دگرگون کرد. این اولین بار بود که دلتنگی یک آدم از دنیا رفته رو انقدر عمیق درک کردم.
درسته که چندین سال هست که بخاطر دوری از زادگاهم دلتنگی بخشی از وجود من بوده اما همیشه یه نور امیدی ته قلبم برای دیدارهای مجدد و رفع دلتنگی روشن بود که با سفر برطرف میشد. اما با رفتن ننه برای اولین بار فهمیدم دلتنگیهایی هست که تو، هیچ راهی برای آروم کردنشون نداری. شماره تلفنی توی گوشیت هست که با دیدن اسمش درد دلتنگی به قلبت چنگ میزنه اما صدایی از اون پشت با خنده مهربونش بهت الو نمیگه، در بسته ای هست که پشتش سی و چند سال خاطره داری و زندگی کردی اما ازین به بعد به روت بسته س و دستهای مهربونی که بغلت میکردن و لبهایی که میبوسیدنت و الان پشت یه سنگ سرد خاموش گوشه یه گورستان دورافتاده بیصدا خوابیده ن و تو نمیتونی حسشون کنی و با هربار یادآوری دلتنگ و دلتنگتر میشی، قلبت فشرده تر میشه، خنده هات کمرنگتر میشه، دیگه نمیتونی نسبت به ادمهایی که تو اون سن و سال میبینی بی تفاوت باشی، با دیدن هر عکس و فیلمی از هر مادربزرگی اشک گوشه چشمات جمع میشه. تو اوج خنده هات حس میکنی یه چیزی سرجاش نیست و عمیق نیست این خوشحالیت. توی اولین ها همه چی برات مثل کابوسه، اولین عید ، اولین عاشورا، اولین یلدا....
من بعد از رفتن ننه اون آدم سابق نشدم. بعد از غم و افسردگی بزرگی که دچارش شدم، فوبیای ترسناک از دست دادن عزیزانم از راه دور یک لحظه هم رهام نکرد، و هر چی بیشتر ترسیدم بیشتر ازین زندگی و تعلقات مسخره ش دور شدم و قدر عزیزانم رو فهمیدم. قدر روزهای زنده بودنشون رو، قدر زندگی کنارهم رو، قدر شادیهای کوچک رو. بیشتر درک کردم که چقدر با دلخوریهای مسخره و ناراحتی های بیجا از اطرافیان و فامیلها از هم دور شدیم و مرگ چقدر بهمون نزدیکه. فهمیدم چقدر دردناکه بعد از، از دست دادن نزدیکانمون بفهمیم که برای هم عزیزیم، که چقدر دردناکه بعد از مردن بفهمیم کاش بیشتر دورهم جمع میشدیم، که کاش بیشتر باهم وقت میگذروندیم، کاش بیشتر به حرفها و دردو دل های هم گوش میدادیم و بیشتر مهربونی میکردیم. چون بعد از مردن هیچ راهی برای رفع دلتنگی و دوباره دیدن نیست...