داستان کوتاهِ کوتاه «مغرور»
از او خوشم می آمد. او را دوست داشتم. مانند خودم نبود، اما بهتر از من بود. شاید بهتر از من بود، شاید هم نه. نمی دانم. به هر حال، چند ماهی بود که سعادت زیارتش نصیب حالم شده بود. چند وقت بود که به وقت وزیدن باد های شدید کوهستان فشم، زیر زیرکی او را نگاه می کردم تا عقب رفتن شالش و لرزش و پریشانی موهایش هنگام گره خوردن باد با گیسوانش را ببینم. چند هنگام بود، که هنگامی که مرا "مهندس نظری" خطاب می کرد، شور و شوق فراوانی در دلم ظاهر می گشت. از نت های موسیقی و زیبایی ضرب آهنگ پیانو چیزی نمی دانستم اما انگار، صدای او مانند همین نت های ناشناس پیانو، دلنشین بود. البته ابدا اگر در چهره ام چیزی از عشق پدیدار می شد. البته من به عشق اعتقادی ندارم. شاید این تکان خوردن قلب هم، پدیده ای بوده باشد مانند تمام پدیده هایی که گذرا از زندگی مان عبور کرده اند و فراموش شده اند. شاید هم این تکان خوردن قلب، حس واهی دیدن زنی است که با من فرق دارد. نمی دانم، هر چه که هست، من عشق را قبول ندارم.
یک بار وقتی دعوایمان شد، به من گفت که آدم مغروری هستم. بله. من مغرور هستم، اما مگر غرور چیز بدیست؟ وقتی مغرور هستی، آدم ها از تو حساب می برند، به راحتی به سمتت نمی آیند و چپ و راست، پیگیر تو نمی شوند. می توانی یک گوشه لم بدهی و با خیال راحت، در هوای آزاد، از سکوت پر صدای باد بهاری لذت ببری یا اگر سکوت سنگین بود، شجریان گوش بدهی و از صدای او خوشایند شوی. چه ایرادی دارد که آدم ها هیچوقت مزاحمت نمی شوند، چون فکر می کنند که اگر به تو سلام بدهند، تو با آنان سرسنگین برخورد می کنی؟
او را اما دوست داشتم که پیگیر باشد. عیبی نداشت که گهگاهی، او نیز به خلوتم رجوع کند و کمی مزاحم من بشود. عیبی نداشت که گهگاه، سیگارم را هنگامی که لای دو انگشت دست راستم غوطه می خورد و با چشمان بسته ام، با آرامش، دود غلیظ آن را به حلقم فرو می دهم، از دستم بقاپد و به بیرونی پرت کند و بگوید که به فکر سلامتی ام است. عیبی نداشت که او، تنها کسی باشد که لذتِ نداشتهٔ صبح بخیر گفتن را، در ساعت ۶ صبح که چشمانم از باز شدنشان دلخور می شوند، به من بچشاند.
بهتان گفتم که در دعوایی که بینمان پیش آمد گفت:«تو مغروری.» درست است؟ من مغرور بودم و به او ذره ای نشانی از چیزی که در دلم می گذشت را ندادم. او، ماه ها کنار من، در آن پروژه لعنتی بی صاحب ماند و دست آخر که پروژه تمام شد، پروندهٔ بودن ما در کنار هم نیز تمام شد و او رفت و من هیچگاه، غرورم را در مقابل او نباختم و حال، تنها شدم. حال، دست و دلم به کار نمی رود و در پسِ پردهی غرورم، نمی توانم زندگی کنم و نمی توانم از پسِ این زندگی چندش آور بربیایم و وای بر من، که او نتوانست غرورم را کنار بزند و دلم را بخواند و بداند که در کتاب زندگی ام، چه می گذرد و از او چه می خواهم.