محسن نیک بین
محسن نیک بین
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

ی کوچولو داستان کوتاه


این بار میخوایم ی کم داستان کوتاه بخونیم به سبک نانفیکشن یا nonfiction ..... امیدوارم لذت ببرید.


تا حرف از پختن غذا میشه آخرین نفری که اعلام آمادگی میکنه بنده هستم اما به وقت خوردن غذا که میشه نفر اول صف ، کسی نیست جز بنده و اغلب مواقع با حالتی کارشناس مأبانه شروع به نظر دادن درباره ی طعم و مزه یا کم و کاستی هایی که به نظرم محسوس می آمد بیان میکردم ؛ که پدرم میگفتند : خب تو که انقدر بلدی یک بار غذا درست کن ببینیم چند مرده

حلاجی ..! من هم در پاسخ میگفتم : پدر جان ، بیشتر داورهای آشپزی خورنده های خوبی اند نه پزنده در ضمن به قول یک دوست، مربی ها که خودشون بازی نمیکنند . در همین لحظات یک سری نگاه های عمیق و پر معنی در سکوت کامل مابین ما رد و بدل میشد که با حرکت سر پدر به اطراف پایان می یافت.

روز ها به همین منوال از پس یکدیگر می گذشت تا یک روز از روز های بین دوران کارشناسی و کارشناسی ارشد که من عموما ساعت های خود را با مگس های اطرافم می گذراندم، تصمیم گرفتم برای اثبات مهارتم در آشپزی و رفع اتهام های موجود ، طی یک تلاش موفق سر از تیغ قضاوت برهانم . پس از جستجوهای مختلف در اینترنت و دیدن غذا های گوناگون با در نظر گرفتن مواد موجود در خانه و تخمین توانایی خود به یک گزینه رسیدم .... ماکارانی!!!

در سایت هایی به طرز پخت هایی مختلف از آن رسیدم که هیچگاه فکر نمیکردم ماکارانی اینقدر نکته برای پخت داشته باشد، حتی الان هم لزوم آن همه نکته قرمز رنگ در برخی سایت ها را درک نمیکنم و میگویم واقعا اگر از این رسته آشپز های پر نکته که برای یک ماکارانی بیش از بیست سطر قرمز رنگ بیان میکنند، میخواستند از بزرگان حوزه ی ریاضی و فیزیک باشند. به راستی که دانشجویانی نظیر من نمی توانستند حالا حالا ها تحصیلاتشان را به پایان برسانند.!!!! پس از آماده کردن وسایل مورد نیاز و با چشمی که مدام به صفحه ی گوشی بود که مبادا نکته ای از قلم بیوفتد ، با حواسی جمع که دقایق و اندازه های مذکور را با ترازوی دقیق چشم و دست میسنجید این مهم را به پایان رسانیدم.

ماکارانی خوشمزه
ماکارانی خوشمزه


حالا تنها چینش میز باقی مانده بود و غذایی براق که منعکس کننده ی نور در جای جای پیکرش بود که گویی با خنده ای لطیف که ناخود آگاه لبخندی به لبان من هم می آورد، منتظر خورده شدن و تحسین شدن بود . با صدای زنگ در معاشقه ی من و ماکارانی پایان یافت . صدای غرشی از اعماق معده که با قورت دادن آب دهان هماهنگ شد نوید از گشنگی ام میداد که تمام این افکار با باز شدن در خانه توسط من پایان یافت.

تصویری از مادر و پشت سر او پدر و تصویری ناقص از برادرم که در حال باز کردن بند کفش بود در قاب در ورودی پدیدار شد..

من: سلام خسته نباشید ...

مادر: این بوی چیه؟

من: ماکارانی!!

مادر: نه بابا !!! باریکلا ..آقا محسن بالاخره ی خودی نشان دادی

من : به هر حال کاریه که از دستم برمیاد

و نگاهی پر از غرور که به خود گرفته بودم ، بار دیگر با نگاه های راز آلود و پر از سکوت پدر تلاقی پیدا کرد که این بار گویی نسیمی از تحسین را با خود یدک می کشید ....

پس از احوال پرسی پدر بدون معطلی و تعویض لباس برای چشیدن غذا به سمت میز رفت ، انگار ظاهر آراسته ی غذا او را به ناخنک زدن قبل از صرف کامل وا داشته بود...

با شعف غذا را به دهان برد و ناگاه حالات صورتش تغییر یافت، گفت: نمک زدی؟

من: نمک!!؟؟؟؟

دست من نمک نداشت
دست من نمک نداشت


بله اینم بود داستان ما...ممنون از توجهتون.....

ی کوچولو یادگیریماکارانیnonfictionناداستانداستان
نویسندگی و تولید محتوا...یاد بگیر و بیاموز؛ از آنچه که نیاموختند و تو یاد گرفتی ......... ایدی تلگرام جهت ارتباط و همکاری ======>aghamoh3en
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید