متأسفانه کلمههای تیز -علیالخصوص از زبون تو- زیادی توی چاله چولههای مغز من تهنشین میشه و میمونه. چرا متأسفانه؟ چون من خودمو جای تو گذاشتم و بازم تأسفبرانگیز بود. (هنوز دوستم داری دیگه؟ حتی اگه با کمتوجهی.) هرچند شاید یه روزی برای هیچکدوممون اینطور نباشه. (امیدوارم اون روز نرسه.) اما من کلمههای تیزمو همینجا توی صفحهی شبه قبرستان ویرگولم دفن میکنم، مبادا سمت تو بیاد.
نمیدونم مرور کلمههای تیز تو برای من ارادیه یا نه. غیرارادی نیست. اما آخه تو منو رها کردی گوشهی یه اتاق تنگ، وسط تنهاییِ بیحد و حصرِ اینزمانیم، و انتظار داری جلوی مغز ترمزبریدهمو بگیرم؟ تو حتی نمیدونی که من دارم چی تجربه میکنم. مغزم دائم توی گوشم فریاد میزنه که من از دایرهی اطراف تو پرت شدم بیرون (به وسیلهی عامل بیگانه) و دیگه هیچوقت، به هیچ طریق، قرار نیست برگردم سر جام. بازم میپرسی وقتی بعد از مدتها میبینمت، چرا دلتنگی مغلوب خشمه؟
وقتی دلتنگ میشم، باید با چیزی اون توپ پرباد دلتنگی رو سوراخ کنم تا بادش خالی بشه و چی بهتر از کلمههای تیز تو؟ اما وقتی دلتنگی جاشو به خشم میده، طناب دور گلوی منم تنگتر میشه. (میفهمی چی میگم؟)
بهم نگو درخواستم برای دیدنت و حضور در جا و زمانی که شادت میکنه، «زشته!» تو بعداً منو توجیه میکنی که حرفت کاملاً بهجا بوده، اما من تا مدتها -شاید تا ابد- گریه میکنم. گریه خیلی اذیتم میکنه. کلمهها.
با چشمات یا رفتارت، بهم نگو که من درکت نمیکنم و منتظری تا یه روزی شاید در آیندهی دور، دقیقاً در زمان مناسب، مچمو بگیری و با خوشحالی بگی «دیدی گفتم؟» اما من از الان تمرین میکنم، نه برای اینکه این جمله رو از تو نشنوم، فقط برای اینکه مجبور نشم یه روزی خودم به بقیه بگم «دیدی گفتم؟» و اونها از وسط دریای اشکهاشون به چاه آتیش خشمشون پرت بشن. من خیلی برای درک کردنت تلاش کردم. من برای درک کردنت چیزایی که دوست داشتمو ندید گرفتم. تو چطور؟ وسط یه اتفاق جدید، کاملاً فراموشم کرده بودی؟ (و حتی برای من آینه نخریدی. حتی سوغاتی. حتی برای تولدم.)
بهم نگو دیدن من یه بهونه ست برای دیدن آدم دیگهای. من قلب دارم، حتی اگر نبینیش. و میشکنه، حتی اگر نشنوی. بهت گفتم برای شعور و شخصیتم احترام قائل باش و تو منو توجیه کردی که قائل بودی. اما من بازم گریه میکنم. تا مدتها.
بهم نگو که هیچوقت اون جای منو نمیگیره. اون گرفت. دقیقاً گرفت. به خودت نگاه کن تا متوجه بشی چقدر دارم واقعی حرف میزنم. کسی برای تو اضافه شده، و کسی از من کم شده. حالا من دیگه چشمم به روی زیباییها بسته ست. دست خودم نیست. تو منو رها کردی گوشهی یه اتاق تنگ، وسط تنهاییِ بیحد و حصرِ اینزمانیم.
بهم نگو دوستم داری. من دیگه نمیتونم بهت بگم. نمیتونم دروغ بگم. پس برای چی بغضم میگیره و گریه میکنم؟ نمیفهمم. دیدنت حتی باعث نمیشه قلبم تند بزنه یا دلم بخواد فریاد بزنم از شادی، از ذوق. پس چرا بغض میکنم؟ چرا گریه میکنم؟
اما هنوز خشم هست و این نوید رو میده که شاید (بسته به خواست و رفتار تو) دوباره تبدیل به دلتنگی بشه. من ولی خیلی دور میبینمش. دور و ناشدنی. «امید» رو گم کردهم؛ از خیلی وقت پیش. باز یه چیزی درون من سقوط میکنه. خشم یا دلتنگی؟ غصّه.