الغرض خواستیم پیش از ان که آه و ناله ای من باب عرض تبریک و تهینیت و قدردانی از روزهای سختی که چون کوه یار و یاور و تکیه گاه محکم ما بود، برایش بنویسیم. دیدیم حوصله نمی گنجد اراجیف ما را به چشمان ارزشمند او بنشیند. این شد که تصمیم را بر آن دانستیم ویرگولی باز کنیم و هر آنچه دل تنگمان می خواهد برایش در اینجا بگوییم! باشد که شاید روزگاری این را بخواند! اگر قابل بداند نگاه مقدس او !حضرت پدر!
.... گر سوخته دل نهی ز ما دور که ما
آتش به دلی زنیم کو سوخته نیست
این آغاز شعری بود که توی مسیر جاده های تهران تا بروجرد شروع میشد. کودکی ما توی آوازهای بابا گذشت . از همون سری آوازهایی که توی دل جاده خاکی مسیر تهران قم، پشت کت آویزون شده بابا به پنجره، از پنجره بیابون رو نگاه می کردم و در حالی که سحر و صادق خوابشون برده بود، داشتم به این فکر میکردن چرا جنس آهنگایی که بابا گوش میده فرق داره. ینی با همون عقل بچگونه م بابا رو با اهنگاش میشناختم.شجریان را از بابا، بنان رو از بابا، ساز رو از بابا.. و تو اون حال و هوای داغ بیابونی، صدای چه چه شجریان با تخمه شکستن بابا قاطی شده بود تا خوابش نبره...
دلمان گرفته است عزیز دل! دلمان از خاطره کودکی گرفته است...
اون روزی که بابا کلید پذیرایی رو قایم کرده بود تا تلویزیون نگاه نکنیم و درسامونو بخونیم و شبش اومد کلید رو از زیر فرش داد بهمون. اون روزی که خسته میمومد و من قفلی میزدم بابا شام اشترودل بخوریم...غذا درست می کرد..چه غذاهایی...الان که فکر می کنم میبینم چه حوصله ای داشت ..همین الانش من با دوتا آدم گنده اینجا که هر روز یکی غذا می کنه و هر سه روز یه بار هر کی هیچی نمی خوره، نمی تونم کنار بیام.. و بابا اون روزا هرروز و هر لحظه کنارمون بود...
هنز که هنوزه هر سه تاری که میزنه! هر صدای نی ایی که به گوش میرسه... هر اواز سنتی و هر ندای شجریان که پخش میشه..بابا توشه..بابا توی تموم لحظه های منه..بابا توی هر بار نگاهم توی آیینه هست...بابا توی هر قدمم هست..توی هر اشک و خنده م هست...
حساسیت و ادای من زیاد بود.. یی امکان نداشت کوبیده بخورم و گلاب به روتون بالا نیارم... و خب توی اون شرایط، فرشته نجات همیشگی من کی بود؟ بابا... میرفتم بیدارش میکردم و میگفتمبریم دکتر.. بیدار میشد و میرفتیم..یا میبرد خرید و من میشستم تو ماشین.. حالم بد شد، استرس گرفتم و گریه م گرفت و تو اون گریه، دیدم بابا با خنده داره میاد در حالی که توی دستش کلی کیسه خرید بود..
اون روزی که ساعت ها مشغول مرتب کردن انباری گوشه بالکن بود و اهنگ گذاشته بود:
بیا در برم از وفا یک شب .. ای مه مخشان..تازه کن عهدی که برشکستی..
اون روز عیدی که عید و گل سنبل و شیرینی عید یه حال و هوای دیگه حداقل برای من داشت، ما که خواب و فارغ از عالم..بابا رفته بود خرید هفت سین کرد و اومد صبح بیدارمون کرد و سفره هفت سی چید..عکسارو دارم هنور... همون تیپ های جذاب دهه 80
و چی کشید بابا اون سال ها...مغز من داره تمام خاطرات 25 ساله عمرم رو توی یه لحظه از سر میگذرونه و من سعی دارم قلاب بندازم یکیشو بگیرم و بنویسم.. ولی ..
همین ااخر که برای خوب کردن حال مون من و سحر رو ورداشت برد بروجرد و سه تایی رفتیم صحرا..بابا میدنه..بابا همه چی رو میدونه...هم من رو میشناسه هم سحر رو هم صادق رو...
دلم بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم میخواد بمیرم براش...به معنای واقعی کلمه بمیرم... نه بغل نه بوسیدن دستاش نه حتی معذرت خواهی و از دلش بیرون اوردن دیگه جواب میده..
بعد ها خیلی اذیتش کردم طوری که تصورش از داشتن من.. از مهربون بودن من تغییر کرده بود... اون حق داشت زندگی کنه..حق داشت از اون همه سال نگهداری و به دندون کشیدن ما به تنها ناله وشکایت کنه... نکرد...ولی حق داشت یه شریکی رو برای خودش داشته باشه.. و من داشتم جلوی ان حقشو میگرفتم..میدونم خیلی اذیت شد..خودمم اذیت شدم...و گذشت..
حالا بعد از سال ها گذر اون اتفاق و اولین بار دور بودن از بابا و اون حس کنده شدن از پاره تن، که اومدم پیش مامان!میبینم چطوری داره روزها میگذره و هر نفس برای من ترس داره..بابا باید همون بابا بمونه.همونطوری چهار شونه سالم.. همونطوری که هنوز فرق الف و ی رو تشخیص نمیدیم و میاد میشینه رو تخت تمام مساله ها رو برام توضیح میده...بابا باید همونطوری بمونه...روزش مبارک..