کارِ رستم و سهراب بیخ پیدا کرده بود، آخرای جنگ بود و رستم داشت ضربه کاری رو میزد که سهراب گفت اذن بده من آخرین خواسته ی زندگیم رو انجام بدم، رستم پرسید چیکار میخوای بکنی؟ سهراب دستش رو برد توی جیبش، رستم محکم دست سهراب رو گرفت، سهراب گفت نگران نباش، من اهل تیزی کشیدن و نامردی نیستم، میخوام گوشیم رو در بیارم، رستمم گفت ای بابا شما جوونا دیگه شورش رو در اوردین، دم مرگتم بیخیال گوشیت نمیشی؟ سهراب گوشیش رو در اورد و لایو رو شروع کرد و داشت توضیح میداد که دیگه آخرای عمرشه، رستم با حالت گُنگی و تعجب پرسید با کی داری حرف میزنی؟ سهراب با لهن عاقل اندر سفیه گفت آر-یو-کیدینگ-می؟! اینا فالووِرزای عزیزِ من هستن و میخوام دم مرگم کنارم باشن!
رستم: فالووِرز دیگه چیه؟
سهراب: بابا همون فالوئِر دیگه، من ده میلیون دنبال کننده دارم
رستم: دنبال کننده چه صیغه ایه؟!
سهراب: آقا تو رستمی ناسلامتی، باید ده برابر من فالوئر داشته باشی! گوشیتو بده ببینم
رستم: من گوشی ندارم، بدون موبایل راحت تر زندگی میکنم
سهراب: جونِ سُهراب بگو ما رو گرفتی؟!
رستم: <<سکوت و تحیر>>
سهراب: <با تعجب زیاد> یعنی الان میخوای بگی دستبند و ساعت هوشمندم نداری؟
رستم: <<سکوت و تحیر بیشتر>>
سهراب: <با تعجب خیلی زیاد> آقا بزن راحتم کن، مگه میشه تو این زمونه کسی دستگاه هوشمندی نداشته باشه؟ ببین خدا زور و قدرت رو به کیا میده!
همین حین بود که یه نفر درخواست داد و اومد وسط لایو سهراب، بلند گفت رستم تو هنوز دست از کارات بر نداشتی؟ رستم نگاهی با اخم کرد و گفت تو دیگه کی هستی؟ گفت بابا منم خُسی، نشناختی، ریشامو پیشی خورده، یکمی هم موهام رو بِلُند کردم، بهتر شدم، نه؟ رستم تازه شناخت و گفت این چه وضعیه برای خودت ساختی خسرو؟ چه خبرا؟ خوبی؟ شیرین خوبه؟ خسرو گوشی رو چرخوند و رستم دید شیرین و فرهاد دارن با آرنولد و راکی سلفی میگیرن، رستم گفت خسرو داستان چیه؟ فرهاد اونجا چیکار میکنه؟ خسرو گفت اومدیم سه تایی تور دور دنیا در هشتاد روز، جات خالیه، پیش ما بیا، اگه خواستی فقط لب تر کن خودم کاراتو ردیف میکنم بپیوندی بهمون، دلم تنگ شده برات گوگولی، منم برم با پدرخوانده عکس بگیرم، باآآآی.
خسرو که خداحافظی کرد رفت، بلافاصله رستم دید مجنون و لیلی اومدن توی لایو، رستم پرسید کجایین شما دو تا؟ مجنون گفت، داریم تِرَکِ آهنگِ جدیدمون رو ضبط میکنیم، لیلی شروع کرد به خوندن: وقتی ما با هم باشیم دستا تو دست هم، میسازیم لبخند رو حتی از یه قطره اشک، بیا و بشنو تو زیبا این حرف من، میزنه قلبم واست تو هر لحظه هم، تا ابد ما باهم میمونیم... رستم پرید وسط خوندنش و گفت شما هنوز دست از این لوس بازیاتون بر نداشتین؟ بس کنین دیگه. نه به اون موقع که لیلی کوزه مجنون رو میشکستی، نه به الان که اینجوری دلبریش رو میکنی. سهراب گفت مجنون از همون اول، شعر رو دوست داشت و احساسی بود، میخوند اگه با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف منو میشکنه لیلی! ما میخندیدیم بهش ولی الان ببین به کجا رسیدن! یعالمه آدم عاشق آهنگای این دو تا هستن! مجنون هم گفت اشکال نداره سهراب جون، من دو تا بلیط vip میفرستم براتون کنسرت بعدیمون بیاین حتما، ما بریم سراغ ضبطمون، فعلاً بچه ها.
تا خداحافظی کردن، رستم دید یکی کنارش وایساده، گریش گرفت گفت زاااال، باباااااا، مگه میشه! خودتی؟ رفت بغلش کنه یهو از وسطش رد شد افتاد زمین. پاشد خودشو تکوند، سهراب گفت این که خودِ زال نیست، این ترکیبیه از یسری چیزا مثل هوش مصنوعی و یادگیری ماشینی و واقعیت ترکیبی و پردازش تصویر، از روی عکسای قدیمی بازسازی میکنن، انگار داری با خودش حرف میزنی ولی در حقیقت میتونی با کامپوتر بحرفی، البته هنوز دارن روش کار میکنن، تازه یچیز باحال دیگه هم هست، اونجارو نگاه کن:
رستم سرش رو چرخوند دید کاوه کنارش وایساده، گفت کاوه تو دیگه خودتی، مگه نه؟ سهراب گفت واقعی نیست که، الکیه. کاوه هم گفت تو الان فقط داری تصویر من رو از روی پروجکتور سه بعدی روی دستبند سهراب میبینی. رستم گفت کجاهایی کاوه؟ چی کارا میکنی؟ کاوه گفت من اومدم این سر دنیا کارخونه آهنگری و شرکتِ ساخت قطعات رباتیک و تجهیزات نظامی زدم، ایلان ماسک هم گاهگداری میاد یه طوفان مغزیِ مشتی با حافظه مصنوعیِ تسلا را میندازیم ببینیم چه کارای باحال دیگه ای میتونیم بکنیم تو دنیا.
داشتن باهم صحبت میکردن که کاوه یهو داد زد مراقب پشتت باش، رستم دید یه تیرِ تیرکمون داره با سرعت خیلی زیادی میاد سمتش، تا اومد جا خالی بده دیر شده بود و تیر بهش رسید، جزوِ معدود دفعاتی بود که رستم ترسیده بود، اول فکر کرد دیگه کارش تمومه، ولی دید هیچ دردی نداره، داشت بدنش رو بررسی میکرد که صدای خنده ی دو نفر رو شنید، نگاهشون کرد دید یکیشون داره به اون یکی میگه دیدی گفتم نمیفهمه تیر واقعی نیست و میترسه بهرام؟ بهرام هم توی جواب گفت بازم تو بُردی آرش، این تیر کمونت معجزه میکنه پسر.
بعد از حال و احوال و خداحافظی، نوبت رسید به پوریای ولی و شاگرداش که بیان توی لایو سهراب، پوریا گفت ما هنوز توی همون زورخونه ی خودمونیم، خواستی بیا یه سری به ما بزن. رستم گفت چقد شلوغه، من فکر کردم در و تختش بسته شده. پوریا گفت زورخونه داشت بسته میشد، رفتیم سراغ چند تا شتاب دهنده، طرحِ استفاده از تکنولوژی و فناوری اطلاعات رو دادیم، نشد، آخرش خدابیامرز جمشید، همون غیاثالدین کاشانی رو میگم، قبل از اینکه بُکُشَنِش رصدخونش رو فروخت پولش رو داد به ما سرمایه گذاری کردیم الان همون شتاب دهنده ها دنبالمونن که سهممون رو بخرن. اوضاعمون خیلی بهتر شده، بچه ها میان اینجا میشینن کنار گود، با بیتکوین کاراکترایی که میخوان رو میخرن میندازن وسط زمین که اونا ورزش کنن، ببین الان وسطِ گود، بِن تِن داره دور خودش میچرخه، بتمن و سوپرمن دارن کل کل میکنن که کی بیشتر میتونه میل رو پرت کنه بالا و رکوردِ چکشِ ثور رو بزنه، اسپایدرمن هم داره با لبخند یه میل که چسبیده به تارش رو روی هوا میچرخونه. رستم یهو گفت اون چه کوفتیه داره دونه دونه میل هارو میخوره، پوریا گفت وِنومِ دیگه، نمیشناسیش؟ هر کاراکتری بگی اینجا پیدا میشه. رستم پرسید کاراکتر من رو هم کسی انتخاب میکنه؟ یا خودت رو؟ یا بقیه پهلوونا و قهرمانای ایرانی رو؟ پوریا گفت شاید باورت نشه، یکی یه بار از من پرسید کاراکتر رستم رو هم دارین؟ من خوشحال شدم گفتم معلومه که داریم پسرم، طرف با ناراحتی حینِ رفتن به دوستش میگفت باید گردنبندرو برات بخرم، زور داره آدم همچین شرطی رو ببازه! آخه کی به ذهنش رسیده رستم رو هم اضافه کنه؟ رستم یکم جا خورد و با لب و لوچه ی آویزون سرش رو با ناراحتی تکون داد، پوریا گفت بیخیال رستم نمیخوام ناراحتت کنم، بچه های این دوره زمونن دیگه، من باید برم یه سری به باشگاه بانوانمون بزنم، میخوای اونجارو هم ببینی؟ رستم شرم کرد و گفت نه پوریا، خوشحال شدم دیدمت، تو برو برس به کارات.
پوریا که رفت، دو نفر باهم ظاهر شدن، سهراب گفت میشناسی اینارو؟ اهل مشرق زمین هستن و کلی آدم عاشق حرکات رزمیشونن. یکیشون یه قودااااای بلند با صدای نازک میکشید، رستم گفت این رفیقمون حالش خوبه؟ چرا داره روی هوا همینجوری مستقیم میره؟ سهراب گفت این دوتا بوروسلی و جکی چان هستن، احتمالا بروسلی مربع مربع دایره مثلث یا کدی رمزی چیزی زده. رستم شنید جکی چان داره فارسی داد میزنه و دنبال بروسلیه، به سهراب نگاه کرد، دستش رو مشت کرد و انگشت شَستِش رو سمت اون دو تا گرفت و گفت اینا فارسی حرف میزنن؟ سهراب گفت کارِ تِرَنسلِیتورِ هوشمنده. اوه الان باز میخوای بپرسی ترنسلیتور چیه!؟ اونا به زبون خودشون حرف میزنن تو فارسی میشنوی، تو هم به فارسی حرف بزنی اونا به زبون خودشون میشنون. رستم گفت بسی رنج کشید مرحوم ابوالقاسم که زبون پارسی رو زنده کنه، کاش بود میدید این مترجمارو! سهراب گفت اگه بخوای میتونم فردوسیِ بزرگ رو هم بیارم چند کلامی باهاش هم صحبت بشی.
رستم که حسابی کلافه شده بود گفت بذار بعداً، خواست سوار رخش بشه و بره، سهراب بهش گفت اگه بخوای میتونم سیمرغ رو هم بالای سرمون به پرواز در بیارما.. قبل از اینکه رستم جوابی بده یکی دیگه وارد لایو شد، رستم تا دید گفت اِ تهمینه؟ تویی؟ رودابه؟ مامان شما هم اونجایی؟ من کل موهام سفید شده شماها انگار جوون تر هم شدین، نشناختمتون اول! تهمینه گفت رودابه جون داره بوتاکس میکنه نمیتونه صحبت کنه، از وقتی تو رفتی کلی عمل زیبایی کردیم، البته چیزی هم که میبینی اِفِکتِ، این دوربینا میتونن هم خوشگل تر نشونت بدن هم میتونی به هر شکلی که میخوای تغییر قیافه بدی و هر آواتاری میخوای بندازی روی صورتت. سهراب پرید وسط حرفشون گفت مگه شما میشناسین همو؟ تهمینه گفت شاخِ شمشاد، هنوز نشناختی رستمو؟ باباته دیگه! من باید برم پسرم وقت آرایشگاه دارم، مراقب خودت باش، بوس بوس.
اشک توی چشمای سهراب جمع شد، با حالت انتظار و شوق عجیبی رستم رو بغل کرد، ولی دید رستم ری اکشن خاصی نشون نمیده، انگار هنگ کرده بود. سهراب گفت اشکال نداره بابا، بازوی من رو ببین، این نشونه یادگاریته، از بچگی همراهم داشتم... همینجوری که حرف میزد دید رستم داره میلرزه، ترسید، یذره اومد عقب دید رستم داره مثل برفک تلویزیون رد رد میشه و از وسطش یسری نور میزنه بیرون. اومد فرار کنه یهو کنارش یه رستم دیگه ظاهر شد و به سهراب گفت وایسا، این الان بر میگرده به تنظیمات کارخونه، تنها مشکلی که داره مواقعیه که خیلی قراره احساسی بشه، نمیدونم چه باگیه هر کار میکنیم نمیتونیم برطرفش کنیم. سهراب جا خورده بود، محوِ دیدنِ دو تا رستم شده بود که رستم دومی گفت داریم کار روی نسخه نهاییش رو تموم میکنیم. سهراب گفت چیه داستان، تو کی هستی، این کیه؟ الکیه؟ این که خیلی واقعی بود! رستمِ دوم اشاره ای به رستمِ اول کرد و گفت ما داریم روی یه تکنولوژی جدید کار میکنیم که بصورت کوانتومی ذرات رو کنار هم قرار بدیم. تا قبل از این، فقط تصویر سه بعدی توی هوا بود، ولی ما ذرات رو طوری میچسبونیم به هم که انگار واقعا یه شیء یا یه نفر وجود داره. سهراب گفت خودت چرا هی چشمک میزنی و غیب و ظاهر میشی؟ رستم دومی گفت من الان توی حالت ترنسپُرت هستم، توی دفتر کارم وایسادم و از اونجا دارم با تو حرف میزنم. بیا دستت رو بده به من. سهراب تا دست رستم رو گرفت دید توی دفتره کار رستمه! اطراف رو نگاه کرد و رستم بهش گفت اون رستم اولی که دیدی نمونه ای بود از هزاران آزمایش ما، همه تکنولوژی هایی که داشتی برای اون تعریف میکردی واسه ما خاطرس و خیلی ساله پیش خودمون تولیدشون کردیم. حتی من خودم توی خواب مصنوعی هستم و جسمم توی آزمایشگاه ویژه نگهداری میشه، با یسری ارتباط عصبی دارم باهات صحبت میکنم و منتظرم تا وقتی به تکنولوژی نامیرا کردن آدما رسیدیم، از این خواب طولانی بیدار شم و دوباره زندگی کنم. الان یسری محصول داریم که تازه دنیا ده ها سال دیگه میفهمه، داریم آینده رو میسازیم، و پسرم، تو وارث تمام این شرکت ها و زیرمجموعه هاش هستی. سهراب خواست یه قسمتی از پیشرفتشون رو بدونه و رستم هم گفت قراره گوشی موبایل که دست تو هست تبدیل بشه به چیپ کوچیک توی دست آدما، هر وقت خواستن روی هوا مانیتور داشته باشن، همه چیز از حالت لمسی تبدیل میشه به تفکر و دستورای ذهنی، گجتا و دستبندا و ساعتای هوشمند همشون بصورت چیپ های ریز میچسبن به بدن، سلامتی رو پایش میکنن و منتظر اجرای دستورات خواهند بود، حتی خیلی وقتا دستوراتی که ما میدیم بهشون رو اجرا میکنن نه چیزایی که مالکاشون میخوان! هندزفری ها تبدیل میشن به قطعات ریز که داخل گوش جاسازی میشن و دستیارای صوتی خواهند بود برای تمام کارایی که بتونن برای یه انسان انجام بدن. نقاشی ها و آهنگ ها و فیلم ها همگی خودشون اتوماتیک ساخته میشن و زندگی انسانها تبدیل میشه به زندگیِ مجازی و پرسه زدن توی توهمات و تخیلات، حتی داریم کاری میکنیم که تمایز ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهشون براشون سخت باشه و نتونن تشخیص بدن که اتفاقات واقعیه، یا وصل هستن به دستگاه هایی که اونهارو توی دنیای مجازی میچرخونه. ولی بهترین پروژه های که داریم روشون کار میکنیم، سه تا چیزن. اولی ارتباط ذهنی افراده، فکر کن هر کاری میخوای بکنی یا هر چیزی میخوای بگی دیگه به زبون هم نمیاری، مثل اینترنت که کمک میکنه تمام دستگاه های هوشمند به همدگیه وصل بشن، مغز ها همه به همچی دسترسی خواهند داشت. دومین پروژه، دادنِ عُمرِ طولانی تر به آدماست و ساخت اندامایی که بتونن سالهای سال مارو زنده نگه دارن. سومیش که از همه پیچیده تره، سفر توی زمانه، البته تا الان به این نتیجه رسیدیم که میشه گذشته و آینده رو دید ولی فعلاً نمیتونیم توش سفر کنیم و هنوز نمیدونیم که شدنی هست یا نه.
اینجا بود که تهمینه رستم رو از خواب بیدار کرد و گفت چه خوابی داشتی میدیدی رستم؟ انگار یچیزی بود بین کابوس و خوشحالی، نمیفهمیدم حالت خوبه یا بد گفتم بیدارت کنم. رستم نفس زنون یه لیوان آب خورد و بعد از چند دقیقه که حالش جا اومد به تهمینه گفت بیا تصمیم بگیریم بچه دار نشیم، تهمینه با تعجب گفت حالت خوبه رستم؟ خودت سهراب رو فرستادی بجای خودت توی جلسه هیأت مدیره شرکت، الاناس که برگرده!
رستم انگار توی خواب و بیداری بود، نمیفهمید چرا ولی احساس میکرد حالش داره بدتر میشه، و صدای سهراب رو شنید که میگفت هوشیاری داره از دست میره، متوقف کنین، خسته نباشید بچه ها، فردا دوباره آزمایش رو تکرار میکنیم. نگران نباش بابا، من بَرِت میگردونم.. یه بدنِ سازگارتر پیدا کردیم، نتایج داره بهتر و بهتر میشه..
منتشر شده در ویرگول توسط محمد قدسیان https://virgool.io/@mohammad.ghodsian
https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/fact-technology-rostam-sohrab-hqk8tqdfwjv5