بعضی خاطرهها نه در آلبوم عکس پیدا میشوند، نه در وُیس و مموری گوشیها. فقط اینجا در قلب و ذهن خودت هستند.
درست وسط یک خیابان خلوت، در پیچ یک جاده قدیمی، یا پُشت شیشه بخار گرفته یک ماشین، نشستهاند و منتظرند تا کسی دوباره به یادشان بیاورد.
خاطرههایی که با صدای استارت موتور شروع میشوند و با یک لبخند، یک آه بلند یا یک اشک تمام.
برای ما ایرانیها مخصوصا ما دهه شصتیها، اما ماشین فقط یک وسیله رفتوآمد و سفر نیست؛ یک قاب متحرک از زندگیست. یک صندوقچه که وقتی در آن را باز میکنی، نصف تاریخچه کودکی و نوجوانیات بیرون میریزد.
و من امروز دل تنگ بابا و دلتنگ خاطرات قدیم، راهی سفری شدم به خاطراتم...

یادش به خیر، هم خود بابا که حالا یکسال است ندارمش و هم ...
خاطرات من و ماشینها، از یک پیکان آبی روشن شروع شد. البته نه به عنوان ماشین، که به عنوان نفر پنجم خانواده.
سکانس اول
پیکان آبی، جاده شمال، و یک خانواده که سعی میکرد، زندگی را بلد باشد.
برای ما پیکان بابا فقط یک ماشین نبود. یک رفیق خانوادگی بود. یکی از اعضای خانواده شاید. از آنهایی که بوی درونش را اگر نیمهشب از خواب بیدارت کنند، میان هزار بو تشخیص میدهی.
پیکان ما همیشه یکجور ترکیب عجیبی داشت خدایی؛ یک نُت عجیب از عطری عجیبتر.
بوی بنزین بهعلاوه چرم صندلی کمی ترک خورده زیر آفتاب و سبد وسایل و یکسری خوراکی که از بس در صندوق عقب جا به جا شده بودند، انگار بویشان در ماشین تثبیت شده بود.
هر تابستان، بابا تصمیم میگرفت که بزنیم به جاده.
برای همین جاده چالوس برای من یعنی پشتسرهم گفتن:
بابا رسیدیم؟
بابا گرسنمه…
بابا این آهنگه رو دوباره بذار…
و بابا یک لبخند ثابت داشت، انگار که خودش هم از این پرسیدنها لذت میبُرد.
جاده شمال هم همیشه یک پچ پچ ثابت داشت. صدای باد، بوقهای بیحوصله سر پیچهای بیانتهای مسیر، و ضبط ماشین که یا آهنگهای قدیمی داریوش میخواند یا نوار کاستهایی که وسط آهنگ شاد نصفه گیر میکرد.
اما جالب اینجاست که هیچکدامشان آزاردهنده نبود.
جاده، برای ما ادامه همان خانه بود.
سکانس دوم
سرویس مدرسه و بوی صبحهای شلوغ. ماشین در زندگی من فقط همراه سفر نبوده؛ صبحهای کودکی خیلی روزهایش هنوز بوی ماشین میداد.
از سرویس مدرسه، یک مینیبوس سبزرنگ بنز با این دماغههای بزرگ یادم مانده که فکر میکنم اسم رانندهاش شهرام بود، همیشه خدا هم دو دقیقه دیر میآمد، نه بیشتر، نه کمتر و عجیب این که این دو دقیقهای تبدیل شده بود به یک قاعده طبیعی.
بچهها هم همیشه دو دسته بودند؛ آنهایی که بعضی روزها از خواب بیدار نمیشدند و با چشمهای پُفکرده سوار میشدند، و آنهایی که از همان اول صبح انرژیشان از سقف و پنجره میزد بیرون.
در آن مینیبوس، آدم دو چیز را یاد میگرفت، اینکه چطور از دست شوخیهای ته اتوبوسیها جان سالم به در ببری، و چطور قبل از معلم و مدرسه، با بچههای سرویس تمرین ریاضی کنی!
سکانس سوم
این چهارچرخ دوستداشتنی، رفیق لحظات خاص زندگی، از روز کنکورم تا ماشین عروسی.
ماشینها در لحظههای مهم همیشه سکاندار زندگی من یکی بودهاند. ماشین عروسی خواهرم هنوز توی ذهنم برق میزند.
یک پژو پارس سفید با گلهای یاسیرنگ که وسط آن همه شلوغی، یک حس عجیب شروع و امید داشت.
آن شب، شاید هیچکس واقعا به ماشین نگاه نمیکرد، اما ماشین وسط صدای همه این حواسپرتی، مرکز همه این اتفاقات بود؛ مثل صحنه خالیِ یک تئاتر که منتظر دو بازیگر اصلیست.
اما روز کنکورم داستان دیگری داشت؛ ماشین بابا، آن روز تبدیل شده بود به امنترین و محکمترین نقطه جهان و آغوشش برای اینکه مرا از استرس نجات دهد باز باز بود.
نه به خاطر بدنه آهنی و محکمش، بلکه چون تمام مسیر، بابا داشت طوری حرف میزد که انگار این امتحانی که در ذهن من مرگ و زندگی است، یک چیز کاملاً معمولیست؛ در حد خریدن نان!
بابا هم در آن ماشین همیشه باحالتر و آرامتر بود. انگار کهماشین ما همیشه بلد بود فشار لحظات خانوادگی ما را کم کند.
سکانس چهارم
اولین رانندگی، اولین اشتباه و این ماشین راز نگهدار.
راستش اولین بار که خودم پشت فرمان نشستم، صدای قلبم از صدای موتور بلندتر بود. بابا فقط گفت:
آروم… تو نترسی، ماشین از تو نمیترسه!
و راست میگفت.
ماشینها نمیترسند؛ فقط آدمها هستند که باید با این موجود فلزی که مثل یک اسب سرکش میخواهد بفهمیاش، هماهنگ شوند.
و خب اینماشین عزیز، باز هم شاهد یک خاطره مهم زندگی من بود، شاهد یک راز بزرگ بین من و بابا در اولین اشتباهم در پارک دوبل.
البته فقط همین را بگویم که اصلا نفهمیدم چه شد ولی درخت کنار خیابان، بدون هیچ دلیلی از من شاکی بود و خودش را به ما کوبید. و خب شاکی بودن درخت کمی بعد به بابا هم منتقل شد.
الان دلم حتی برای عصبانیتهای بابا هم تنگ می شود، برای با هم سوار ماشین شدن و به رانندگی هم گیر دادن و غر زدن...

و اما سکانس پایانی
حالا سالهاست پشت ماشین ننشستهام. نه اینکه نخواهم ولی به دلیل یک محرومیت تلخ خیلی از کارهای دیگر را هم نتوانستم انجام دهم.
الان فقط میدانم کلی خاطره در یک ماشین با همسرم کم دارم، از شوق و ذوق سفر در قلب جاده و گرفتن دستش پشت فرمان، تا شلوغی شهر و یک آهنگ عاشقانه که با هم بخوانیم، از رفتن بالای بلندترین جای شهر و شب را به چراغ های روشن و امیدهای بیدار اینمردم زل زدن و آخرش یک بوسه وقتی به ماشین تکیهدادهای؛ تا ...
حالا سالهاست با ماشینی که رفیق خودم باشد، هیچ راز مشترک و یواشکی نداشتهام.
حیف...