ویرگول
ورودثبت نام
محمد
محمد
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

طوفان مغزی



توی زندگی همه ما روزهایی هست که ذهن آشفته ای داریم.نمیدونیم چی شده و نمیدونیم چه کنیم.افسرده ایم.ناراحتیم...،انگار که طوفانی در حال به هم زدن نظم ذهنمونه.

بدترین قسمت این طوفان رعدوبرقهاییه که به ناگاه مارو در زمان نگه میداره،عرق سرد رو بدنمون میاره،افسوس و گاهی خجالت رو از اعماق وجودمون حس میکنیم.رعد و برقی که نورش سیاه ترین خاطرات زندگیمونو دوباره جلوی چشممون روشن میکنه،خاطراتی که یادآوریشون مثل فرو کردن خنجر تو قلبمونه،خاطراتی که ما توی اونها کوچیک شدیم،درد کشیدیم،دیگری رو آزار دادیم...


طوفان مغزی طعم تلخی داره.از یک طرف خاطراتی که انگار دیگه فراموش شده بودن رو برامون باز میکنه و میفهمیم فراموشی مطلقی در کار نیست،از طرفی هم وجودمون رو خرد و له میکنه و مارو از تحرک میندازه.میشیم مثه آدم افسرده ای که رنگ و بوی زندگی رو دیگه نمیفهمه.



شاید اولین پستم رو خیلی ناراحت گونه شروع کردم.شاید بخاطر احوال قرنطینست.امروز جمعه22فروردین سال 1399،به تقریب گذشت 47روز قرنطینه.

این مدت اتفاقای خوبی برام افتاده و حال خوبی دارم.ولی تا به متن در بیاد کمی طول میکشه.

من ویرگولو خیلی خاطره انگیز پیدا کردم.این پست شروع دوست داشتنی‌ای نبود.حال خوب نداشت.اما قول میدم حال خوب ایجاد کنم با قلمی که 12سال فقط برای خودم نوشته...

احساساتدرد و دلذهنطوفان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید