#دلنوشته
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه ;
( ابتدا و آخرش از دکلمه های مرحوم خسرو شکیبایی استفاده کردم )
...دارم هی پا به پای نرفته ات صبوری میکنم
صبوری میکنم تا مدار ، مدارا ، مرگ ..
تا مرگ ، خسته از دق الباب نوبتم
آهسته زیر لب چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید
مثلا وقت زیاد است و دوباره باز خواهم گشت !
هه ! مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز یا شاعران ساکتند ...
{ نه تورو خدا من و نکش من نمیخوام بمیرم } ..
این روزها فکرم دورو بر این جمله میچرخه ، من از دومنیک تورتو یاد گرفتم که آدما تصمیماتشونو یا از قلبشون میگیرن یا از ذهنشون و مسلما اگ از قلبمون تصمیم بگیریم تصمیم و روش انجامش همراه احساسات باید باشه . چند مدت پیش وقتی هنوز تو دوره راهنمایی و یا حتی ابتدایی بودم دلخوشی هام آنقدر آهسته و ملایم میگذشت که هیچ وقت فکرش را نمیکردم یک روز آنقدر باید منتظر دلخوشی بمانم که زیر پایم علف سبز شود.
آن روز ها از صمیم قلبم دوست داشتم زندگی کنم ؛ دوست داشتم سوار اتفاقات دورو اطرافم بر راستای جویبار زندگی پرواز کنم و خداروشکر همینطور هم شد هرچند کم و متفاوت ولی من دوستش داشتم .
یه آهنگ دارم توش شاعر میگه ( خاک مرده _ دانیال ) :
از بچگی میخواستم خلبان شم
تخس بودنم کردن ا هدفام پرت
جوری میدوئیدم بالا میرفت ضربان قلب
که بعد میبریدم طی میشد قدمام سخت ...
راست میگه ها من این زمان هارو یادم میاد حتی خیلی وقتا هنوزم اینجوری هستم .
اما اینروز ها نگرانی ها جایشان را به دلخوشی ها ، افسردگی جایش را به خوشحالی و کلا همه چیزای بد جاشون و با چیزای خوب عوض کردن . این چند وقته قلبم دیگه توان زندگی کردن و نداره و همش تصمیمش اینه زود تر بمیره و خلاص بشه درصورتی که مغزم بهم میگه من تا وقتی همه اون راه هایی که تو بچگی نقشه شونو کشیدی طی نکنی بهت اجازه این کارو نمیدم ! خیلی جالبه تو بچگیم من اصا یادم نمیاد تو هیچ تصمیمی قلب و مغزم باهم تناقض داشته باشن ولی الان کاملا برعکس شده همه چیز .
نه تورو خدا من و نکش من نمیخوام بمیرم ؛ این جمله جمله ای هست که از قلب یک نفر خارج میشه . من این چند روزه داشتم فکر میکردم اگر اون فرد هنوز تو دوران کودکی به سر نمی برد چرا همچین جمله ای و میگه هان ؟ آخه هرکسی میدونه اگه یه نفر واقعا آدم کش باشه رحم نداره و التماس فقط کلید زودتر کشته شدن تو اون شرایط ه (البته تو بعضی شرایط این التماسه هدفداره که ما اونو در نظر نمیگیریم ) ! اینجور به ذهنم اومد ؛ این دنیا به بعضیا خیلی خوب میچربه ، دوسش دارن یا یه فرضیه دیگه هم هست اونم اینه که خیلی از مردم همونطور که قانون اول نیوتن میگه دوست دارن تو همون حالت اولیه خودشون باقی بمونن برای همین از ده سالگی به بعد رشد نکردن . حیف حیف که من اونجوری نیستم و واقعا بهشون حسودیم میشه .
نگران این روز های زندگیم هستم . همیشه دوست داشتم اگه قراره بمیرم یه جوری باشه که درد نداشته باشه مثلا یبار بابام گفت فلانی تو مسجد بود رفت سجده دیگه بلند نشد ، تموم کرد ! مثل این باشه مرگم . ولی حدس میزنم که خدا این معامله رو باهام انجام داده و قراره بدون درد بمیرم ولی من اون موقع که این معامله رو کردم نمیدونستم که درد موقع مرگ یه لحظه اس و زود تموم میشه ! کاش ازش میخواستم هرطوری دوست داری جونم و بگیر ولی بتونم راحت زندگی کنم کاش .
من هنوز هجده سالمه تازه رسیدم به سن جوانی و الان مثل اون لحظه از امتحان که اگر قرار بود چیزی بنویسیم تا اون موقع باید مینوشتیم هستم و حس میکنم کامل شدم . میدونین وقتی یه چیزی تکمیل میشه باید ازش خارج شد یا استفاده کرد درسته ؟ ما یکبار موقع تولد تکمیل شدیم و از خودمون استفاده کردیم و من الان حس میکنم که تکمیل شدم و میخوام خارج بشم . فقط حیف که دست ما نیست این دنیا و این روز ها . همیشه میخواستم یه خونواده تشکیل بدم دور از هرکسی داخل یک روستا و وسط یه زمین کشاورزی زندگی کنم اما اون ها هم مال قدیم تر ها بود . الان اینقدر افسرده ام که هیچ وقت فکرش که نه خواب اینکه یکی از من خوشش بیاد رو هم نمیتونم ببینم نمیدونم چرا ولی نمیتونم حالا چه برسه به اینکه بخوام اونو با اون همه آرزو با خودم ببرم روستا که چی بشه باغدار بشه ؟!
نه این روز ها تو اون لحظه که کسی بخواد من و بکشه نه میزارم مغزم تصمیم بگیره نه قلبم میخوام خدا تصمیم بگیره که قاتل تیر رو به قلبم بزنه که بعد چند ساعت از درد بمیرم یا به مغزم بزنه که درجا و بدون درد تموم کنم .
حیرت آور است این راه
حالا هرکه از روبه رو بیاید
بی تعارف صدایش میکنیم بفرما
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد .
توت فرنگی کوچولو آبی
11 تیر 99