از منو تویی که قبل از ما شدن مرد
تا آن مردی که از کمر تا خورد
زنی تا میان کوچه یواش آمد
سرکوچه وایستاد تا که همانجا خوابش برد
از منو تویی که مایه خجالت بوده
بظاهر خوش بوده و در سرشت بوده
از دعواهای بی پایه و اساس
از کافه رفتنهای تکراری و مثلا خاص
از این همه بغض و کینه من خسته ام
از این همه تظاهر من خسته ام
از این همه خاطره من خسته ام
از فکر نبود یار است که دیگر من خسته ام
از آنی که در جوانی پیر شده
گوشه ای غمگین نشسته و اندوهگین و سیر شده
همانی که بعد از این همه سختی و درد
همچون بازگشت کننده ای مبارز و دلیر شده
از کلماتی که بغض صدا شد
در دل خفه شد اشک چشمها شد
از این همه گفته و نگفته و حفظ شده همچون راز
به کلمات مکتوبم و این همه ارزشها،سوگند
یکی پشیمان و دیگری زنده شد
آخر داستانش مردن و دیگری جاودان شد
نقاشی: امیر.م