راه بسته بود. حالا به پشت سد رسیده بود. آب تمام کوهستان را طی کرده بود. اما سد بزرگتر از آن بود که بتواند عبور کند.
آب راکد شد. غصه خورد و ساکت شد. دیگر صدای شرشر نفس کشیدنش نمی آمد. آهنگ شاد برخوردش به قلوه سنگ ها و قر کمرش برای عبور از آن ها شنیده نمیشد. حتی صدای عبور آب از لابلای علف ها و ساییده شدنش به تنه ی درخت ها گوش را نوازش نمی کرد. دیگر خبری از آب بازی بچه ها و چلاندن آب لباس ها، کنار رود نبود. آنجا تنها یک سازه ی بزرگ بود و آب افسرده.
آب همانجا ماند. مانند پرنده ای در قفس. همچون زنی که در یک خانه اسیر مردی غیرتی شده است. پرنده آرزو دارد کسی او را به جنگل ببرد و رهایش کند. و زن خانه نشین به امید روزی است که بتواند راه خودش را برود. هر سه آن ها اسیر اجبار شده اند. و هیچ کدام دلشان نمی خواهد کسی برایشان تصمیم بگیرد. آب از ابتدای زندگیش آزاد بود. و به هرجایی که دوست داشت سرازیر می شد. اما در این سال ها گروهی زورگو پیدا شده بودند و راه او را می بستند. آن ها او را به مسیرهایی که دلش نمی خواست منتقل می کردند.
آب پشت در بسته ماند. و آنقدر غصه خورد تا ذره ذره تمام شد. روح او در آسمان به پرواز درآمد. از روی ابرها، با صبوری خانه اش را تماشا می کرد. او از آنجا دعا می کرد انسان دست از زورگویی خودش بردارد.