سلام دوستان عزیزم
بعد از دیشب که نوشته مکالمه ای با خودم رو منتشر کردم تصمیم گرفتم امروز خاطره ی اتفاقی که در زندگی ام افتاده را تعریف کنم.
بازگویی این خاطره لرزه به اندام من می اندازد.
بعد از رخ دادن این اتفاق چندین بار در خواب به من یادآوری شد و باعث شد با تپش قلب و ترس از خواب بپرم.
من هیچ وقت درس هایم خوب نبود و فقط آن موقع که اول دبیرستان نمرات خوبی گرفتم در اوج با نمره خوب گرفتن خداحافظی کردم اما با درس ضعیف هیچ وقت از لحاظ انضباطی مشکلی نداشتم اما نمی دانم چرا این کار را انجام دادم
در این اتفاق من کاری انجام دادم که بابت آن پشیمانم و به نظرم خدا من را دوست داشت که اتفاق بدی رخ نداد.
اما ماجرا از چه قرار است؟
همانطور که در نوشته دیشب گفتم، در دوران مدرسه به دلایلی مشکلات شخصیتی پیدا کرده بودم و همین باعث شده بودم به طرز زیادی به دنبال جلب توجه باشم و همین داشت کار دستم می داد
آگهی فوت خودم!
دوران مدرسه برای من جزء تلخ ترین لحظات زندگی ام بود.
برخلاف خیلی افرادی که فارق التحصیل شده اند و اول مهر شروع می کنند به مرور خاطرات و دلتنگی برای مدرسه من به هیچ عنوان دلم برای مدرسه تنگ نشده است که بسیار خوشحالم که آن دوران تمام شده.
اینکه خاطرات دوران مدرسه برای من تلخ است به این معنی نیست که بخواهم کسی را در این تلخی مقصر کنم. مقصر اصلی آن خود من بودم نه به این خاطر که درس نمی خواندم به این خاطر بود که انگار در مسیر و رشته ای قدم گذاشته بودم که جای من نبود و من این قاطعیت را نداشتم که بگویم بسه من باید مسیر خودم را برم
دوست داشتم جلب توجه کنم انگار چیزی در من گم بود. اول سعی کردم با درس خواندن و کسب نمره های خوب، جلب توجه کنم دیدم موفق نیستم سعی کردم با ورزش کردن و کسب عناوین ورزشی این توجه را به خودم جلب کنم اما زیاد موفق نبودم تا اینکه کار خطرناکی انجام دادم که هنوز هم بابت آن خودم را سرزنش می کنم و شبها از کابوسش از خواب می پرم.
سال سوم دبیرستان بودم و از این ناراحت که کسی به من توجه نمی کند فکری به ذهنم رسید با چند نفر مشورت کردم و آن ها در کمال تعجب قبول کردند که با من همکاری کنند و... خدارحم کرد که اتفاق تلخی رخ نداد.
تصمیم گرفتم آگهی فوت خودم را درست کنم و روی دیوار کلاس پشت میز معلم و روی میز او بچسبانم و خودم از کلاس بیرون بروم و با همکلاسی ها هماهنگ کرده بودم تا واکنش معلم را ببینیم چگونه است.(می دانم کار احمقانه ای بود)
نشستم پشت میز کامپیوتر و روی عکس خودم یک نوار مشکلی زدم و دوتا برگه از آن پرینت گرفتم
اولین سوژه معلم ریاضی بود. زنگ اول سر صبح بابچه های کلاس هماهنگ کردیم که بگویند دیروز من تصادف کردم و تمام کردم
ته کلاس میزها را طوری چیده بودیم که من پشتش مخفی بشوم و دیده نشوم
معلم ریاضی مان آقای سردار (که خیلی معلم خوبی بود و خداحفظش کنه) وارد کلاس شد چشمش به آگهی افتاد با لحن بلندی گفت: بیا بیرون! هنوز در تعجبم که چطور فهمیده بود (اولین سوژه ناموفق بود)
زنگ دوم و دومین سوژه معلم زبان بود البته چون معلم کمی بی جنبه بود وسط کار نقشه را برهم زدیم و به حالت عادی در آمدیم و گفتیم زنگ بعد سوژه بهتری است
اما سوژه سوم و قسمت اصلی ماجرا:
آن روز زنگ سوم زمین شناسی داشتیم من بیرون از کلاس بودم و استرس مرگباری داشتم و به سرویس های بهداشتی مدرسه رفته بودم.
دو تا سوژه قبلی سرکلاس بودم به همین خاطر زیاد موفق نبود اما این یکی سوژه را بیرون از کلاس بودم و کمی من را می ترساند
طبق نقشه جلو رفته بودیم و همین من را ترسانده بود ( می ترسیدم معلم قلبش بایستد و تمام)
یکی از بچه های کلاس پیش من آمد و با لحنی لرزان و پر استرس گفت آقای.... باور کرده گفت برای شادی روحش فاتحه بخونین. الآن هم سرشو گذاشته روی میز و با هیشکی حرف نمی زنه!
این را که گفت ترسیدم که اتفاقی رخ بدهد آرام با قدم هایی لرزان به کلاس آمدم و در راه با خودم گفتم این معلم کی انقدر منو دوست داشت که به خاطر من حالش خراب شد؟
به درب کلاس رسیدم، با دستانی لرزان درب کلاس را باز کردم و با معلم چشم تو چشم شدم.
معلم تا من را دید برگ هاش ریخت. چهره اش حالتی عصبی داشت فکش می لرزید چشمهایش قرمز شده بود و اشک از گوش چشمانش مانند مروارید پایین می آمد، ترکیبی از حالت های مختلف هم عصبانی هم غمگین هم خوشحال!
تا چند دقیقه قفلی زده بود فکر کردم زبانم لال سکته کرده.
ترس من بیشتر شد که اگر خدایی نکرده اتفاقی رخ بدهد تمام تقصیر به گردن من است اگر قلبش ضعیف باشد چی؟ آخه نونت نبود آبت نبود آگهی فوت درست کردنت چی بود؟
همانطور که داشتم خیال می بافتم و با خودم حرف می زدم صدای معلم همه را میخکوب کرد
- آقای سلیمانی! فکر کردی کی هستی این شوخی رو می کنی این کارت رو حتما به آقای مدیر(همون مدیری که در نوشته قبلی گفتم ازش متفرم) گزارش می دم امیدوارم کمترین مجازات رو برات در نظر بگیرن که اخراج از مدرسه هست. خدا بهت رحم کنه
من ترسیده بودم نه از اخراج چون چیزی برای از دست دادن نداشتم اما می ترسیدم که معلم با همان حالت عصبانی پس بیوفتد و زبانم لال اتفاقی برایش بیوفتد
کلاس ساکت بود ولی معلم همچنان عصبی. یکی از بچه ها باشیرین زبانی سعی در آرام کردن او داشت شروع کرد به گفتن اینکه آقا ما شمارو گلچین کردیم و می خواستیم از بین معلم های با جنبه ای مثل شما این شوخی رو انجام بدیم و..
معلم نگذاشت حرف این دوست ما تمام بشوم وبا صدای بلندی گفت : شما خفه شو!
بعد از چند دقیقه که آقای معلم انگار نرمتر شده بود گفت ولش کن به مدیر نمی گم ولی آقای سلیمانی زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. امتحان میان ترم میبینمت
آن سال میان ترم من در درس زمین شناسی کم شد ولی پشت دستم را داغ کردم که دیگر از این اشتباه ها انجام ندهم
بعد از اینکه ماجرای معلم زمین شناسی به خوبی و خوشی تمام شد بچه های کلاس اصرار کردند که این سناریو را روی دیگر معلم ها هم پیاده کنیم اما من قبول نکردم ولی بچه ها اصرار کردند گفتم به شرطی این کارو می کنم که شما هم بنویسیم و امضا و اثر انگشت بزنین که مسئولیت تمام اتفاقات با خودتونه و از گردن من خارج بشه که هیچ کدام حاضر نشدند این کار را بکنند
این خاطره را صرفا برای واگو کردن گفتم و هیچ گونه دلیل و قصدی برای افتخار کردن به آن ندارم
اگر یک نکته اخلاقی بخوام از این نوشته در بیارم اینه که "جلب توجه افراطی خطرناکه"
لطفا برای جلب توجه کارهای خطرناک انجام ندیم