سلام دوستان عزیزم
چند روز پیش در مورد کارکرد مغز مطالعه می کردم و نکته های جالبی دیدم
مغز قدیم (یا مغز خزنده)
داخلی ترین قسمت مغز ما که به مغز قدیم معروف است مهمترین قسمت بدن است
وظیفه آن زنده نگه داشتن ما است و انرژی بدن را برای روز مبادا ذخیره می کند
بیشتر اهمال کاری ما زیر سر همین مغز قدیم است چون وظیفه اش حفظ حیات بدن است به همین خاطر با هر فعالیتی که باعث کم شدن انرژی بشود مخالف است خصوصا فعالیت های فکری مثل کتاب خواندن و نوشتن و بقیه کارها که انرژی زیادی می خواهند
با همه این ها این بخش در برخی مواقع باعث می شود که ما کارهای خارق العاده ای انجام بدهیم و در مواقعی خاص چند برابر تا چندین برابر توانایی مان فعالیت انجام بدهیم
*همین الآن یک خاطره از چند سال پیش یادم افتاد که خیلی مرتبط با این بحثه ( جدی می گم همین الآن یادم افتاد!)
حدودا 6 سال پیش، ماه رمضان بود
من ساعت 10 و نیم شب از باشگاه ورزشی به خانه می آمدم
آن موقع خیلی ورزش می کردم و برای خودم ادعای زیادی داشتم که اگه یک نفر بیاد جلوم دربیاد می زنم داغونش می کنم و فلان...
خلاصه خیلی توی ژست بودم
آخر شب بود و من بعد از یک تمرین حسابی به سمت خانه می آمدم
نمی دانم چه شده بود که لامپ های کوچه خاموش بود و همه جا تاریکی بود و به جز سیاهی هیچ چیز دیگری نمی دیدم
جالب تر اینجا بود که هیچ آدم یا ماشینی آن اطراف نبود
همین کمی من را ترساند اما با خودم گفتم: دیوونه تو ورزشکاری اگه دزد بیاد خشتکشو سفره می کنی!
همین جملات گنده ...زی را با خودم تکرار می کردم و جلو می رفتم وحس می کردم آرنولد شوارتزنگر هستم
همانطور در تاریکی کوچه می رفتم جلو و رسیدم به یک کوچه مانده به کوچه خودمان اما ناگهان...
ناگهان از پشت سرم صدای دویدن کسی را شنیدم.... ترسم بیشتر شد
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم در بیست یا سی قدمی ام فردی بود گولاخ با تیشرت تنگ سفید رنگ که آن هیکل بزرگش از زیر نمایان بود با یک سیگار نیمه کشیده در دست راست که درحال دویدن به سمت من بود و تا نگاهش به من برخورد، قدم هایش را آرام کرد
من برگشتم و به طور طبیعی به راه رفتنم ادامه دادم اما خیلی ترسیده بودم
صدای قدم های آن مرد گولاخ نزدیک تر می شد تا اینکه به من رسید و از من رد شد
من چند قدمی مانده بود که به کوچه ای برسم و آن گولاخ از من جلوتر رفت سر کوچه ایستاد داخل کوچه را نگاه کرد بعد برگشت نزدیک من شد و من را سفت گرفت من را گرفت!
خیلی ترسیدم نزدیک بود خودم را خیس کنم. هیچ چیزی نمی فهمیدم مغزم قفلی زده بود
نه هیج فنی یادم بود و نه هیچ چیزی و فقط داد می زدم: کمک.... کمک....کمک.....
اما هیچ کس صدایم را نمی شنید(یاد آوری اش برام سخته)
مغزم کار نمی کرد
در همان لحظه فردی با موتور به ما نزدیک شد و گفت آقا پسر چی شده؟
زبانم بند آمده بود هیچ چیزی نمی توانستم بگویم اما فهمیدم او همدست همین مرتیکه گولاخ هست
نمی دانم چه شد لگد پراکنی کردم(به طور ناخودآگاه و غیر ارادی) و شانس آوردم ضربه به خوب جایی خورد، فکر کنم خورده بود به جای حساس گولاخه به همین خاطر افتاد روی زمین
من کمی به خودم آمدم اما...
اما آن موتوری نزدیک من شد یک چاقو در آورد که نگاه کردن بهش دست آدم را می برید!
در دستم کیف ورزشی ام بود. آن مرد موتوری به من نزدیک شد نزدیک شد و من تنها کاری که مغزم دستور داد این بود که فرار کن برای همین ساکم را پرت کردم به سمتش(بازهم به صورت غیرارادی) و دویدم....آن موتوری هم به دنبالم می آمد.....من دویدم... آن موتوری هم با تمام قدرت گاز می داد....هیچ چیزی حس نمی کردم فقط می دویدم
آن موتوری هم دنبالم می آمد ولی هرکار کرد به من نرسید....
به خانه آمدم تا چند روز افتاده بودم از بیرون رفتن ترس داشتم و تا یک هفته تنها بیرون از خانه نمی رفتم
به نظرم مغز قدیم من موقعی که دستور به دویدن داد به کارم آمد چون جوری دویدم که هیچ موقع در حالت عادی نمی توانستم آن قدر بدوم به طوری که موتوری بی وجدان با تمام قدرت موتورسیکلتش به من نرسید و عقب ماند
نوشته من اینجا تمام شد اما این خاطره که یادم آمد وظیفه دانستم چند تا نکته بگویم که به آن ها توجه کنیم:
ممنون از توجهتون
آخر هفته خوبی داشته باشین