چه چیزی باعث شده نوشته ام درباره آغوش باشد؟
شاید اینبار از میخواهم از چیزی بنویسم که به شدت به آن احتیاج دارم و به همان اندازه بی بهره ام از آن.
برای همه ما اوقاتی پیش می آید که توسط عزیزانمان طرد می شویم.
احساس ناکافی بودن همراه با هزاران حس آزار دهنده دیگری سراغمان می آیند. گذر زمان کند و کندتر می شود و آتشی که در درونمان شعله ور شده است باعث کوه ساختن از هر کاهی می شود. شاید در آن هنگام جزئی ترین مسائل زندگی تبدیل به سخت ترین کار ممکن شود.
این توصیفات بنظر کافی می آید که قدری به تنگ آمدن جانمان را نشان بدهد.
هر دردی درمانی دارد و به یقیین می گویم درمان بسیاری از درد های روحی روانی به آغوش آن کس که باید رفتن و یک دل سیر گریه کردن است.
آرمان شهری که در ذهن من است شاید شبیه آغوش یک آدم امن باشد در وقت هایی که غم مانند دیکتاتوری خونخوار قصد بر آزار جانمان دارد. آغوش همانند وطن است به دور از همه ی تلخی هایی که وطن دارد و برای رجوع آنها نیز آغوش دیگری نیاز داریم.
یحتمل با خود میگویید این کاربر یک آغوش ساده را خیلی جدی گرفته است. درست میگویید من دائما از کاه کوه می سازم.