Alireza Sadeghi
Alireza Sadeghi
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

چگونه زنده ماندم 2

از نظر از دست دادن درک مکان و زمان:

اورژانس بیمارستان امام اینجوریه که از در بیمارستان وارد شدی یه پیچ ملایم ۳۰ درجه به سمت چپ داره و بعدش عمود به دوتا در شیشه‌ای بزرگ میشی. رد که شدی میرسی به تریاژ بیماران تنفسی، ردش کنی یکم مستقیم بری میرسی به یه چهار راهی، سمت چپ میپیچی میرسی به یک در بزرگ، ازش رد میشی یکم جلوتر میپیچی سمت چپ یکم بری جلو روبروت استیشن پرستاری اورژانسه. همینجوری رو به استیشن واستی ساعت 3 اتاق استراحت پرستاراست، ساعت ۵ات سیزده تا تخت سرپایی دارن، ساعت ۸ اتاق استراحت دکتر، ساعت ۱۰ اتاق تزریقات و چندتا تخت سرپایی دیگه ساعت ۱۲ انبار دارو و ساعت ۲ات ۶تا تخت آی‌سی‌یو اورژانسه. که این ۶تا تخت تو دو ردیف سه تایی چیده شدن و تخت من شماره ۳ بود، ته اتاق زیر پنجره ۳۰ سانتیمتری کنار دستگاهای ونتیلاتور و ساکشن و نوار قلب و سرم زمانی و .... اون روزی که بردنم بیمارستان رو برانکارد بودم و حالمم خوب نبود این شد که کلا تو این پیچیدنا جهتام رو گم کردم. بعد از فشار اولیه و بیهوشی چند روز ابتدایی و از همه مهمتر مطلقا نداشتن هیچ ابزاری به عنوان شاخص تاریخ و ساعت درک زمان مستقلم رو هم از دست دادم. برای منی که همیشه سعی دارم درک محیطی خیلی بالایی از خودم داشته باشم، واقعا عذاب‌آور بود. از روز پنجم به بعد حواسم بیشتر سرجاش اومد و نداشتن درک محیطی، خیلی بیشتر اذیتم می‌کرد. تمام تلاشم رو می­کردم برای شناخت مجدد خودم، ولی منابع محدود بود. تنها شاخصه‌های زمانیم وعده‌های غذایی، اومدن پشه‌ها، تغییر شیفت پرستارا، زمان ملاقات و البته تاریکی و روشنی هوا بود. این زمانای کیفی حدودی به نسبت ساخت داد به زمانم ولی برای برخی کارا مناسب نبود مثلا هر سه ساعت یکبار باید اسپری پی‌اچ‌آر رو استفاده می‌کردم و نداشتن مطلقا هیچ ساعتی در شعاع دیدم واقعا برام کار رو مشکل کرده بود. این شد که تصمیم گرفتم برای خودم حداقل یه واحد زمانی سه ساعته بسازم، دو روز سعی کردم تایمای کیفیم رو کمی کنم، شیفت عوض می‌شد می‌پرسیدم ساعت چنده، وعده‌های غذایی می‌آوردن همین، ملاقات می­دادن از همراها می‌پرسیدم و این باعث شد یه ساختار کلی کمی پیدا کنم ولی دقتش به سه ساعت نبود. از ۸تا وعده دارو ۴تاش رو منطبق کردم و نصف مشکل حل شد. برای بقیه‌اش احتیاج به یک واحد جزئی‌تر داشتم. طی فرایند پیدا کردن ساختار زمانم متوجه شدم این دستگاه فشاری که بهم وصله و مانیتور می‌کنه فشار خونم رو پریودیک کار می‌کنه یکم پرس و جو کردم و دیدم مال من اتومات هر یک ساعت و ده دقیقه فشار می‌گیره و یکی از ساعت‌هاشم 9:10 دقیقه صبح بود. اینجوری شد که باد شدن کاف فشار دستم شد یکای زمان آی‌سی‌یوییم. اگر خواب می­موندم و تعداد باد شدنا از دستم در می‌رفت یا دکتر لازم داشت بیشتر فشار بگیره، راحت با اون چندتا زمان ثابت دوباره کالیبره‌اش می‌کردم. موند مشکل درک مکان و جهت‌گیریم خیلی راحت می­تونستم قبله رو بپرسم و جهت رو پیدا کنم ولی چون رو تخت بیکار بودم، خودم رو به چالش کشیدم که خودم جهت پیدا کنم. کلی فکر کردم، هیچ راهی به ذهنم نرسید جز کمک از آسمون. از شانس من کل مدت هوا ابری بارونی بود و حتی از روشناییش نمی­شد فهمید که ساعت ۶ صبحه یا ۱۲ ظهر دیگه تقریبا ناامید شده بودم، روز ۹ام یه مریض بدحال کنارم بود همش ناله می‌کرد. تختمم دوباره مالفانکشن کرده بود و به کمرم فشار میومد (این ماجرای مالفانکشن رو جداگونه نوشته­ام)، ناامید داغون دراز کشیده بودم و سفیدی سقف رو نگاه می‌کردم. تمام تلاشم فقط این بود ناله‌های تخت کناری رو نادیده بگیرم که یه رگه نور طلایی رو پرده آبی چین خورده روبرو دیدم، یهو برق گرفتتم! یعنی آفتاب بود؟ بر اساس فشار سنج غروب نزدیک بود، سریع نشستم رو تخت. چون عینک نداشتم کانتراست تصویرم خوب نبود و پرده هم دور بود نمی­تونستم دقیق پستی بلندی‌هاش رو تشخیص بدم که الان کدوم فرورفتگیه، کدوم برآمدگی. با توجه به اندازه سایه روشنا دوتا جهت پیدا کردم و دقیق دنبالشون کردم. یکی می­خورد به اتاق داروها و اون یکی می­خورد به پنجره گوشه اتاق.

شدید خوشحال شدم یه رفرنس پوینت پیدا کرده بودم. تمام تلاشم رو می‌کردم که ناله‌های مریض تخت ۲ رو نادیده بگیرم و تصویر نور روی پرده رو ثبت کنم توی ذهنم. اندازه سایه‌ها، محل خط سایه، ارتفاع نور و ... مطمئن شدم تصویر کامل تو ذهنم ثبت شده، دراز کشیدم. پرده روبرو و اندازه و مختصات نور رو تصور کردم. کامل که پردازش شد باز چشمام رو باز کردم و با نور واقعی مجدد چک کردم، نور کم رمقتر شده بود و جاشم یکم عوض شده بود ولی مختصاتم درست بود تقریبا. خیالم راحت شد. حالا یه داده نسبتا دقیق داشتم و می­تونستم جهت پیدا کنم. چشمام رو بستم سعی کردم از اتاق تصویر سه بعدی بسازم. ناظر رو بردم روی پرده، پنجره رو دیدم با توجه به جهت سایه‌ها خورشید رو دیدم و از پنجره رفتم سمتش. رفتم بیرون ساختمون نمای گوگل‌مپی محل خورشید رو تو افق پیدا کردم و یکم گشتم سمتش. تو همین رویاهای قشنگ یهو یه دلشوره بدی اومد سراغم، اگر نور روی پرده رفله شیشه بوده باشه چی؟ می­دونستم دورتا دور بیمارستان رو ساختمونای بلند دانشگاه شمال با شیشه‌های بزرگ پر کردن. کاخ آرزوهام خراب شد. دوباره بی حوصله شدم، این تخت کناریمم هنوز ناله می‌کرد، دست بردم یکم شیر اکسیژنم رو بیشتر کردم یه دستمال کاغذی برداشتم پاره اش کردم و کردمش تو گوشم و دراز کشیدم و به صدای هور هور و سوت اکسیژن گوش دادم. حالم بدتر از قبل از دیدن نور بود، امیدم یهو ناامید شده بود و ضدحال خورده بودم. قبل از شام حال این کناریم بدتر شده بود، دیگه بلند بلند ناله میکرد و پرستاره مدام بالا سرش بود که یهو دستگاهش جیغ کشید و از تو استیشن یکی داد زد تخت2 99، تخت 2 99.

غلغله شد، یکی سریع پرده‌های دور تمام تختا رو کشید و همه جمع شدن اون وسط. واقعا ضدحال خورده بودم دستام رو گذاشتم رو گوشم و سعی کردم بخوابم، بد بود خیلی، نتونستن برش گردونن با همون تخت بردنش، بعد خدماتیه اومد پرده‌ها رو باز کرد هر کی می پرسید حاجی چی شد؟ می­گفت یکم بد حال شد بردنش آی‌سی‌یو بالا دکتر بیهوشی بالاسرش باشه خدای نکرده طوریش نشه. بعدش یه پلاستیک زرد آورد لاکر و دور و برش رو تمیز کرد، هرچی بود توش ریخت برد. بعد از شام تخت خالی رو برگردونن پایین و خانوم خدماتیه که رفیق شده بودم باهاش و یه زن به شدت ساده و مهربون بود یه ملحفه جدید آورد کشید رو تخت و مرتبش کرد. بهش گفتم حاجی خوبه؟ می‌دونستم مرده ولی خب نمی­خواستم باور کنم تو چشماش اشک جمع شد و آروم با اشاره طوری که بقیه نبینن بهم گفت تموم کرد. تا صبح تو اورژانس انگار یه طلسم سکوت اجرا کرده بودن، به وضوح پرستارا دمق بودن سعی می­کردن مثلا عادی باشنا ولی مثلا رفتار "ه" رو با عصر مقایسه می­کردی کامل می­فهمیدی ناراحته. دیگه بساط منم که جور بود غمگین و ناامید، فقط امیدم این بود شیفت دوم خواب پرستارا برسه، چون وقتی همه جا خلوت بود اجازه داشتم از تختم در بیام یکم راه برم دور تختم و دست و روم رو بشورم و دستشویی برم و... آنتراکت نیمه شبی داشتم. پرستار "م" اومد سرمم رو باز کرد و رفت منم نرده تخت رو دادم پایین و پاهام رو آویزون کردم. این چند روز اینقدر ضعیف شده بودم که موقع راه رفتن پاهام می­لرزید و اصلا نمی­تونستم یکسره از دراز کشیده به ایستاده تغییر وضعیت بدم. یکم نشستم اینور اونور رو نگاه کردم، چشمم به پنجره افتاد و دوباره یه چیزی تو دلم تیر کشید. سیمای مانتیتور و کاف فشار رو کندم و پاشدم. بی‌حس، تاتی تاتی کنان قدم‌های ریز رفتم دست و روم رو شستم و یکم راه رفتم موقع برگشتن یهو زد به سرم ببینم حداقل تصور سه بعدیم از زاویه پنجره درست بود یا نه، رفتم پای پرده، دقیق جای نور صورتم رو گرفتم سمت پنجره و...

تا چشم کار می‌کرد تو افق نوک درخت بود. کم مونده بود از خوشحالی بپر بپر کنم. نوره رفله نبود، واقعا نور خورشید در حال غروب بود. اصلا شارژ شدم، کلا یادم رفت همین چند ساعت پیش یکی کنارم مرده. از خوشحالی برنگشتم تو تخت، نشستم رو صندلی نصفه شبی بیسکویت مادر عسل آویشن خوردم. خوشحال، پر انرژی شروع کردم به تجزیه تحلیل، خب خب ما محل غروب خورشید رو داریم. برای پیدا کردن جهت فقط یک تاریخ لازم داریم و اندکی محاسبه، راستی امروز چندمه؟ روز چندمه که اینجام؟ چند شنبه است اصلا؟ (این روزای ۱ تا ۱۳ که می‌نویسم رو بعد از ترخیص تایم لاین کشیدم با وقایع جانمایی کردم وگرنه که اونجا تاریخ درست حسابی نداشتم) یکم فکر کردم گفتم من بخوام طول دایره­البروجی خورشید رو حساب کنم ماشین حساب که ندارم، حدودیه پس. همینقدر که بدونم آخرای آبانیم کافیه. البته می­دونستم ۲۵ آبان اونورتریم چون تاریخ تعویض آنژیوکتم رو روش نوشته بودن با اسم پرستارش، بازم گفتم حالا تا صبح صبر می‌کنم، یکم قبل از تحویل شیفت پرونده‌ام رو می­ذارن رو ترالی جلوم از رو تاریخ آخرین آزمایش خون ناشتایی که پشه‌ها (مسئولای آزمایش خونی که هر روز صبح میومدن) گرفتن می­تونم تاریخ رو در بیارم. ولی خب دلم طاقت نیاورد تا صبح بشه سمت غروب رو برای بیمارستان حساب کردم و در نتیجه جهتم مشخص شد. کف پاهام تقریبا سمت شمال شرق بود. خط سیاه جهت‌گیری واقعی تختمه.

نمای گوگل مپی بیمارستان
نمای گوگل مپی بیمارستان


کرونابیمارستانبیکاریمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید