Alireza Sadeghi
Alireza Sadeghi
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چگونه زنده ماندم 1

اگر بخوام به پرفکشنیست بودنم ادامه بدم و صبر کنم حالم خوب شه و شسته رفته ماجراهای چند روز #چگونه‌زنده‌ماندم رو بنویسم میشه مثل هزارها ماجرا و مطلب و داستان و نوشته و ... که نصفه نیمه تو درفت یا رو پی سی یا روی کاغذای چرک نویس و کاهی خاک می­خورن. یهو دیر میشه، تعلل تو زندگی بسه! اون روزا و وقتایی که بیهوش بودم قطعا دکتر و پرستارا و دارو نگرم داشتن و هیچی یادم نمیاد قاعدتا، جاهایی که یادمه رو روایت به روایت می‌نویسم.


از نظر ترس از غرق شدن وسط خشکی ماجرا:

شب چهارم بود، ماسک اکسیژن رزرو بگ با فشار خیلی بالا بسته بودن بهم، اکسیژنش هورهور می­کرد تو دماغ و دهنم، تا ته زیاد بودا ولی انگاری پنج نفر رو سینه‌ام نشسته بودن. یک آن ترسیدم. واقعا وسط خشکی داشتم غرق می‌شدم نفسام تند تند شد و پنیک کردم، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و بوم، از جام پریدم ماسک رو از صورتم برداشتم سعی کردم با تمام وجووودم فریاد بزنم، اما صدای چندانی ازم در نیومد، ضربانم خیلی که رفت بالا خانوم "ه" اومد سمتم سعی کرد ماسک رو بذاره ولی با تمام وجودم نذاشتم، دستش رو پس زدم. فقط میخواستم اون لحظه داد بزنم بگم من دارم غرق میشم، نفسم بالا نمیاد، تقلا می‌کردم. دوتا پرستار مرد اومدن دستا و کتفم رو گرفتن و به زور ماسک رو کشیدن سرم و من با تمام قدرتم داشتم میجنگیدم، با چی نمی‌دونم فقط اون لحظه اون ثانیه نمی‌خواستم تو اون شرایط باشم، کلی تقلا کردم نمیتونستم از دست اون دوتا پرستار در برم، خانوم "ه" هم هی میگفت نفس عمیق و این بگ ماسکه رو فشار می­داد، یعنی اینقدر که این بشر تو اون شرایط آروم و مهربون بود می­خواستم خفش کنم. بعد از یه مدت کل بدنم یهو شل شد و افتادم رو تخت دوباره، چشمم افتاد به طوطی کاکل طلایی زشت تنفس مصنوعی که روی میله سُرُما نشسته بود و کرکر می‌خندید بهم. نای تکون خوردن نداشتم دیگه، خانوم "ه" یه نصفه لیوان آب سرد و یه قرص آورد دادم بهم، بالشتم رو مرتب کرد، پتو کشید روم رفت. بعدشم انگار اصلا هیچی نشده، نه "ه" نه اون دوتا پرستار مرد کلا به روم نیاوردن چی شدی اونشب، چه کاری بود کردی و ... تا اینکه خودم بحث رو با "ه" باز کردم.

یک روز دیگه که پرستارم بود ازش پرسیدم خانم ه چرا ماجرای اون شب رو دیگه وسط نکشیدین، چرا اصلا چیزی نگفتین وقتی به زور دستتون رو کنار می‌­زدم، گفت اینا طبیعیه تو کارمون، بیمارا تو اون شرایط کارایی می­کنن که دست خودشون نیست، یاد گرفتیم صبور باشیم. تو بیمار خوبمونی، همه دوستت دارن و اول شیفت سر گرفتنت دعواست، نگران نباش ناراحت نیستم ازت. اینجا فهمیدم که چرا همه پرستارا رو دوست دارن، واقعا 99 درصدشون آدمای مهربون و مسئولیت پذیریند.

کرونابیمارستانپرستارترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید