ویرگول
ورودثبت نام
yalda.aoa
yalda.aoaنویسنده رمان تاریخی
yalda.aoa
yalda.aoa
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

سیف الدین قطز

(حماسه قطز_بخش هیجدهم)


در جایگاه مخصوص نشستیم. سلطان آبیک، نورالدین، علی، شجرالدر، وزیر شرف‌الدین، سلطان کوچک و چند نفر دیگر نیز حضور داشتند. قلبم چنان می‌تپید که گمان می‌کردم سینه‌ام خواهد ترکید؛ می‌ترسیدم اگر به چشمانش نگاه کنم، از شدت هیجان قلبم از جا در آید . شیخ با نام  و حمد خدا و صلوات بر پیامبر ، سخنش را آغاز کرد:(  و سپاس خداوند را  که فرمان ازدواج داد و مقام متزوجین را بلند کرده است. و درود خداوند بر پیامبرمان محمد (ص) و خاندان پاک او .  ازدواج سنت پیامبران است و به واسطه آن، انسان در دو جهان خوشبخت می‌شود. دخترم، گلنار، دختر  سلطان عز الدین آیبک ، آیا قبول می‌کنی با مهریه هزار دینار طلا ،  به  عقد محمود ابن مودود خوارزمی درآی؟ قبول می‌کنی؟).

گل‌های لبخند و سکوت، لحظه‌ای فضا را پر کرد. او در سکوت بود، اما نگاهش حرف‌های ناگفته‌ای داشت. سرم را به سویش برگرداندم و به چشمانش نگاه کردم؛ او نیز همین کار را کرد. سپس با صدایی آرام و محکم گفت: (قبول می‌کنم.) . عاقد همین سوال را از من نیز پرسید، ولیکن من در نگاه او غرق شده بودم . چنین که دوباره سوالش را دوباره تکرار کرد ، به خودم آمدم و گفتم :( قبول می کنم ...) .سپس رو کرد به شاهدان و پرسید :( آیا شهادت میدهید ؟).  چنان که خواجه و افشین شهادت دادند  ، شیخ لبخندی زد و دو دستش را برای دعا بالا برد ؛ ما نیز همانند او ، دستانمان را به سوی آسمان بلند کردیم . ادامه داد: ( خداوندا،  آنان را با خیر به هم پیوند بده و در فرزندانشان برکت بگذار . زندگیشان را پر از آرامش ، محبت ، و برکت  کن . این عقد ، از نظر شرع صحیح و جشن مبارکی است و از خداوند می خواهم آن ها را برای هر خیری ، موفق بدارد .وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ.)

(سوره روم، آیه ۲۱)

برخاستم و  پس از شیخ   ، دست خواجه عمادالدین را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم. در گوشم گفت: (همواره در مسیر زندگی یار و یاور یکدیگر باشید و هیچ‌گاه جدایی میان شما نیفتد.). لبخند زدم و پاسخ دادم: (آمین .). سپس دستان افشین را گرفتم .اشک از چشمانش جاری شد و ا سخت  مرا در آغوش فشرد. با گریه‌ای آمیخته به شادی گفت: (از این پس،  تو  می‌روی و دیگر ...کسی نیست خرده‌چوب‌ها را از کف  حجره جمع کند...  چه حیف....).  پاسخش دادم :( دیگر توهم باید از آنجا دل بکنی برادر..).  آنگاه من یک‌به‌یک نزد عمادالدین، سلطان آیبک، وزیر شرف‌الدین و دیگر بزرگان حاضر رفتم و با احترام دستشان را بوسیدم و وداع کردم .

ا همه رفتند تا مقدمات ضیافت شب  را فراهم کنند. چون به خود آمدم، دیدم از خورشید خبری نیست. می‌دانستم او را کجا باید بیابم. پس  بی‌هیچ تردیدی به سوی کتابخانه رفتم. همان‌جای همیشگی نشسته بود، اما این بار کتابی در دست نداشت؛ تنها با نگاه به زمین، در اندیشه‌ای عمیق فرو رفته بود.

 

با لبخندی آرام به سویش رفتم و در کنارش نشستم. به من نگریست؛ من نیز با تردید چشم در چشمش دوختم. دستان ظریف و لطیفش را گرفتم، چنان که بیم آن داشتم زبری دست‌های من، لطافتشان را بیازارد.   او با نیم‌چه  لبخندی  بر لب ، به من نگریست. با صدایی لرزان گفتم: (می‌ترسم همه‌ی این‌ها خوابی باشد، خیالی گذرا... و تو در کنارم نباشی.) . لبخندش پررنگ‌تر شد و دستم را محکم‌تر فشرد: ( گرمای دست هایمان چه ؟ آن هم خیالی واهی است ؟).

 

نفس‌هایم به تندی می‌آمد. آرام‌ تر به سویش خم شدم و بوسه‌ای بر پیشانی اش  نهادم. چشمانش، چون ماه تابان، به من دوخته شده بود. می خواستم تا ابد در چشمانش غرق شوم .  بی‌اختیار بوسه‌ای دیگر بر چشمانش نشاندم. خنده ریزی کرد    آن خنده ،  همچون کودکی در دل من طوفانی برانگیخت .

 آهسته گفتم: (چنان  که نمی‌توان به خون گفت قرمز نباش...  به من نیز  نمی‌توان  گفت تو را دوست نداشته باشم...) .هر چه بیشتر به او می‌نگریستم، بیشتر یقین می‌کردم که او از جنس این جهان خاکی نیست؛ فرشته‌ ای  است  که زندگی مرا چنین روشن و پر نور ساخته.....

چند ضربه آرام بر درِ کتابخانه نواخته شد و عمادالدین وارد گشت. سرش را به زیر انداخته بود و با لحنی خجالت زده گفت: (کسی به دیدارتان آمده و منتظر شماست فرمانده) . نمی‌توانستم از  دیدن او دل بکنم، اما ناچار برخاستم و به دنبال عمادالدین روانه شدم. هرچه از او پرسیدم که چه کسی منتظرم است، تنها لبخندی زد و هیچ نگفت. تا آن‌که به درِ حجره رسیدیم. وارد که شدم، دیدم افشین به همراه مردی دیگر سرگرم گفت‌وگو هستند . او استادم بود ، علی یار... . بی‌اختیار  با شادمانی به سویش رفتم و او را در آغوش کشیدم.  افشین  با چشمانی پر از شوق به من می‌نگریست، گویی می‌خواست بگوید: (این هدیه‌ی حقیقی من به توست...)..

 تا شب هنگام، و زمان ضیافت، به دور هم نشستیم  و از هر دری سخن گفتیم .  هوا تاریک شده بود که یکی از خدمه به سرعت به  حجره داخل شد . چهره‌اش پریشان   وقتی به من رسید، نتوانست به درستی حرف بزند . بریده بریده  و با اضطراب گفت: (شاهدخت… جناب فرمانده… غیبش زده....). با شتاب بر سرش فریاد زدم: (درست و واضح بگو، شاهدخت چه شده؟).

ترس و اضطرابش بیشتر شد و با صدایی لرزان ادامه داد :(برای آماده کردن ایشان به اتاقشان رفتم، ولی… آن‌ها نبودند…. باور کنید حضرت فرمانده ! من همه قصر را زیر و رو کردم...). بدون لحظه‌ای درنگ، با سرعت به سوی اتاق شاهرخت دویدم. وارد اتاقش  شدم و برای یافتن نشانی از او ، همه چیز را زیر و رو کردم. هر چیزی که می‌توانست نشانه‌ای باشد، بررسی کردم  ، ولیکن هیچ رد و اثری از او پیدا نکردم...

چشمانم ناگهان به کاغذی افتاد که میان بالشت جا مانده بود. آن را برداشتم و با دقت خواندم. قلبم به شدت تند می‌زد و احساس  می کردم جهان برای لحظه‌ای در سکوت فرو رفته است.  آن را برداشتم و خواندم:

شاهرخت  پیش من است ، برای دوباره دیدن او ، تنها به  درهٔ الماویز بیا .

 تکه کاغذ را در جامه ام نهادم و با شتاب به سوی حجره خیز برداشتم . افشین ، علی یار ، همچنان در حجره بودند . با شتاب به آنان گفتم :( به درهٔ الماویز می روم . اگر تا سحر بازنگشتم ، به دنبالم بیایید ). منتظر پاسخی از سوی آنان نماندم . خنجر و شمشیرم را برداشتم ، بر پشت اسبم بنشستم و به سوی درهٔ الماویز روانه شدم . همه وجودم را نگرانی ، ترس و خشم در بر گرفته بود . می ترسیدم بلایی بر سرش آورند و دیگر، او را نبینم . دیگر چشمانش به من لبخند نزند . می ترسیدم خورشید روز ، و ماه شبم را از من بگیرند .

هوا سنگین بود و باران نم‌ نم روی تنم می‌نشست، گویی زمین و آسمان  به حالم گریه می‌کردند. وقتی به مقصد رسیدم، کسی را ندیدم. سکوت مرموز هوای  گرگ و میش، فضا را به دنیایی اسرارآمیز تبدیل کرده بود.  از اسب به زیر آمدم و  سرگردان به دنبال   نشانه‌ای از او بودم که صدایی از پشت ، خطاب به من گفت :( بلاخره آمدی...فرمانده مملوکی...) .  آن مرد ، دست و دهان خورشید را بسته بود و شمشیرش را بر گردنش نهاده بود . گونه های او خیس بود ، شاید از باران، شاید از اشک.... آن مرد را پیش از این ، شانه به شانه ملک ناصر در جنگ دیده بودم،. او نائب سلطنه ملک ناصر، شمس الدین لولو بود.

 

 با خشم فریاد از سینه برآوردم:( شمیرت را از گردن او به زیر آور، چیش از آن که سرت را از دست بدهی ). زهر خندی بر سیمایش نقش بست .هنوز قدمی برنداشته بودم  که شمس‌الدین اولو با نگاهی سرد و لبانی به زهر آلوده گفت :(  به سسب پادر میانی خلیفه جان سالم به در بردید ، حالا برای من شمشیر می کشی ؟ . اگر خلیفه نبود ....مدت ها پیش سرت را زده بودم !)

یلدا عبدالله پور

مصررمان تاریخی
۱۴
۰
yalda.aoa
yalda.aoa
نویسنده رمان تاریخی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید