ویرگول
ورودثبت نام
yalda.aoa
yalda.aoaنویسنده رمان تاریخی
yalda.aoa
yalda.aoa
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

سیف الدین قطز

(حماسه قطز_ بخش شیشم)


اشهدم را خوانده بودم و چشم به راه مرگم بودم که تیری از کمان رها شد ، هوا شکافته شد و طناب دار ، از هم دریده شد.با خشم ، روی زمین افتادم ؛ نفسی تازه کردم و نگریستم به اطرافم .افشین در یک دستش کمان داشت و با دست دیگرش ،ریسمان اسبش را می کشید . او یک پسر بچه را به همراه خود به محاکمه آورده بود .عماد الدین به سوی آن پسر بچه دوید و او را به آغوش گرفت . افشین به عماد الدین گفت:( برادرت دیگر در امان است عماد الدین ، اینک می توانی حقیقت را بگویی) . او چنان که دست برادرش را گرفته بود ، نزد قاضی رفت ؛ دستش را به سوی فخر الدین بلند کرد و گفت:( ای مردم ! جناب قاضی! این مرد ، برادرم را گروگان گرفت و از من خواست به دروغ شهادت دهم .او خود می دانست که پسرش به قتل نرسیده ، ولیکن می خواست اینگونه محمود خوارزمی را از سر راه خود بردارد).

فخرالدین ، خشمگین به سوی عماد الدین یورش برد و بر سراو فریاد زد:( چرا تهمت بیهوده می زنی الدنگ ؟).سربازان او را مهار کردند . قاضی به عماد الدین اشاره کرد که ادامه دهد .عماد الدین گفت :( بنیامین (شاهد دوم) دروغ می گوید . او با فخر الدین همدست است همه اینان ،بازی فخر الدین شیخی است جناب قاضی!).اینبار همه نگاه ها به سوی فخر الدین بازگشت . نگهبانان ، از دو سو او را گرفتند و در برابر قاضی، به زانو در آوردنش.

افشین به سویم دوید ، طناب بریده شده را از گردنم در آورد و کمکم کرد ، بلند شوم. نه به خاطر طناب دار ، بلکه به خاطر شلاق های بی رحمانه ای که بر تنم خورده بود ، تاب و توان ایستادن بر زانو هایم را نداشتم .به افشین گفتم :( من ، جانم را مدیون تو ام ، برادر افشین). خندید وچنان که مرا از چوبه دار ، دور می کرد گفت :( مگر نمی دانستی ؟ به من می گویند ، افشین ناجی...).

قاضی از فخر الدین پرسید :( سخنان عماد الدین حقیقت دارد، جناب فرمانده فخر الدین شیخی ؟). فخر الدین با خشم و غضب بسیار فریاد زد :( دروغ است! تهمت است! همه آنان دروغ می گویند ، به من گوش کنید جناب قاضی). حاکم بی توجه به فریاد و نعره های فخر الدین گفت:( آیا حقیقت دارد ، چنان که می دانستی محمود خوارزمی ، پسرت نور الدین را نکشته، این بازی را به راه انداختی و با استفاده از عماد الدین و تهدید کردن او ، نقشه ات را پیش بردی ؟).

فخر الدین نگاهی به شجر الدر انداخت ؛ نگاه او، سراسر تمنا و درخواست کمک بود . چنان که دید، از شجر الدر آبی گرم نمی شود و شجر الدر می خواهد او را رها کند ، نگاهی به جمعیت پشت سرش و حاکم رو به رویش انداخت و گفت :( من، همه این کار هارا به فرمان شجر الدر انجام دادم ! وگرنه من از کجا می دانستم عماد الدین برادری خردسال دارد و جایش کجاست؟ او گفت ،این وسیله خوبی است تا محمود که دارد قدرت می گیرد را ......).شجر الدر ، با خونسردی از جای برخواست و چند قدمی به فخرالدین نزدیک شد .پیش از این که کسی بتواند کاری کند یا حتی چیزی بگوید ،شمشیر یکی از سربازان کنارش را از غلاف بیرون کشید و در یک چشم به هم زدنی ، سر از تن فخر الدین شیخی جدا کرد و پای چپش را بر سر او نهاد. و خب

 

چنین است رسم سرای درشت

 گهی پشت زین و گهی زین به پشت

 

همه در شوک این حرکت او بودند؛ هیچکس چیزی نمی گفت .شجر الدر ، شمشیر خونین را بر زمیم انداخت و گفت :( این مرد ، پس از این همه کار ناشایستی که انجام داد ، به من ، شجر الدر ، ملکه مسلمین ، تهمت زد ! و حالا من او را برای همه اعمال ناشایستی که انجام داد ، سر زدم ). سر خونین فخر الدین را به پیش پای ما قل داد و در کمال خونسردی و آرامش ،با خدمه هایش محاکمه را ترک کرد. که می توانست در برابر او ایستادگی کند ؟ حتی کسی جرئت به زبان آوردن نامش را نداشت .

عماد الدین ، چنان که دست برادرش را گرفته بود ، به سویم آمد و مقابلم به زانو در آمد . چنان که سرش را از سر شرمندگی به زیر انداخته بود ، گفت :( می دانم این خواسته زیادی است که از شما بخواهم مرا ببخشید . تا به خودم آمدم ، در این گودال فساد افتاده بودم وهر چه دست و پا می زدم ، بیشتر غرق می شدم .به خاطر من و اشتباه من ، کم مانده بود بمیرید .من لایق مرگم !).دستی بر شانه اش نهادم و پاسخش دادم :( کسی که مرا بالای چوبه دار برد ، تو نبودی عماد الدین ! من چیزی از تو به دل ندارم که بخواهم ببخشم ، خدا ببخشد . بارک الله فیکم ).

  چنان که مرا به طبابت خانه می بردند ، افشین گفت :( خوب دوام آوردی برادر دراز قدم. اگر من جای تو بودم ، زیر شکنجه جان داده بودم !). خود به سخن خود خندید ، من و فرمانده نیز به سخنش خندیدیم . مرا بر روی تخت خواباندند و طبیب ها ، بر سرم آ مدند تا مداوایم کنند . سربازی به دنبال فرمانده آمد و او و افشین ، به دنبال او رفتند . هنگامی که طبیب رفت تا مرحمی برای زخم هایم بسازد ، دستیارش که پسرکی جوان به نام عبدالرحمان بود ، خود را به من نزدیک کرد و به آرامی گفت :( شما هم همچون جناب افشین ، با بیبرس دوست بودید ؟).  با این که از پیش ، قصه بیبرس را می دانستم ، از او پرسیدم :( بیبرس کیست ؟). از این که من او را نمی شناختم ، شوکه شد.با تعجب گفت:( به راستی او را نمی شناسی ؟ او و جناب افشین با هم بزرگ شدند .ولیکن بیبرس ،سلطان تورانشاه ....).با شنیدن پای طبیب ، برخواست و به گوشه ای شتافت و سخنمان نیمه ماند . کنجکاو بودم بیشتر در مورد ارتباط بین  افشین و بیبرس  بدانم ولیکن تا روزی که مرخص شدم ، دیگر فرصت نیافتم با عبدالرحمان گفتمان کنم .

فردای آن روز، به همراه افشین به حجره بازگشتم  ؛ به من کمک کرد روی تشک دراز بکشم و خود پهلویم نشست . دو دل بودم که از او در مورد بیبرس سوالی بپرسم یا نه ، که خود به سخن آمد:( سخنانت با عبدالرحمان را شنیدم ). بی درنگ ریسمانی که انداختی بود را گرفتم و پرسیدم :( پس خودت برایم بگو برادر افشین !). به گوشه ای نگریست ؛ گویی در خاطرات خود کند و کاف می کرد . به چشمانم نگریست و لبخند چپکی تحویلم داد و دستی به موهای ژولیده اش کشید.تمامی حجره بوی چوب می داد. پس از چندی ، با صدایی گرفته گفت:( او نیز همچون تو ترک قبچاق بود و چون هر دو ترک بودیم ،به او نزدیک شدم .  زمانی که ( ابو الفتح ) همسر شجر الدر به قدرت رسید، ما را به نزد خود آورد. ما همراه هم ، هر آنچه باید را آموختیم و در کنار هم،  رشد کردیم و به مراتب، جایگاه والاتری یافتیم. تا زمانی  که ابو الفتح در گذشت و پسرش ،  تو رانشاه به حکومت رسید به مرور بین من و او جدایی افتاد. چون بین تو را شاه و شجر الدر . من، در سوی توران شاه بودم و او، شجر الدر.  آن روز را به خوبی به خاطر دارم، ضیافت بزرگی در قصر برپا بود؛ من ، اقطای، بیبرس، فرمانده آیبک و شجر الدر ، همه ما در آن مجلس حضور داشتیم . در انتهای ضیافت بیبرس غیبش زد ؛ و چند تن دیگر ازممالیک ، به سلطان حمله کردند و مقابل چشم همه سلطان را بع قتل رساندند و گریختند . می دانی ، موضوع عجیب ماجرا اینجاست که بیبرس این کار را به فرمان شجر الدر کرد ، می فهمی ؟ شجر الدر . اگر از ترس فرمانده نبود ، اینک به راحتی در قصر رفت وآمد می کردند !).

یلدا عبد الله پور

مصرتاریخ
۱۰
۱
yalda.aoa
yalda.aoa
نویسنده رمان تاریخی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید