(حماسه قطز_بخش دوازدهم)

وزیر لحظهای اندیشید و گفت:(فکر خوبی است. برای همهی قبایل نامه خواهم نوشت). اقطای که تا آن لحظه خاموش و چشم به نقشه دوخته بود، انگشتش را بر محلی گذاشت و گفت :( بهترین جا برای اردو زدن و رویارویی، دشت عباسیّه است. آنجا میان مصر و شام قرار دارد، و هر چه روی دهد، میتوانیم راهی برای چاره بیابیم).
چنانکه افشین گفته بود، هیچکس در این کار به پای اقطاعی نمیرسید. او مقدار آذوقه، ابزار جنگ، اسبها و هر آنچه لازم بود را سنجیده و فراهم کرد. به محل تمرین رفتم؛ همه با تمام توان خود مشغول بودند. من و افشین نیز گروههای کمانداران، سواره نظام و پیادهنظام را مشخص کردیم، تجهیزات جنگی را بازبینی نمودیم و نقشهی اردوگاه را طرح افکندیم . اکنون همهچیز برای جنگ آماده بود… همهچیز، جز دل من. قلبم هنوز به این نبرد راضی نبود. ولی چه سود؟ توان آن نداشتم که در برابر جریان ایستادگی کنم.
خسته و سنگیندل به سوی کتابخانه روانه شدم. سکوت آنجا با بوی کاغذهای کهنه و جوهر آمیخته بود. در جستوجوی کتابی خاص میان ردیفها قدم میزدم که ناگاه چشمم به شاهدخت افتاد. کوهی از کتابها کنارش نهاده بود و چنان غرق در خواندنشان بود، که گویی جهان پیرامونش از میان رفته . در سکوت به تماشایش ایستادم؛ صفحات را با شتاب و شوق ورق میزد.
چشمانش برق میزد، نه تنها چون خورشید، که فروزانتر و عمیق تر . همچون نوری که از عالمی دیگر بر دل آدمی میتابد. برای لحظهای فراموش کردم چه میخواستم و چرا آمده بودم. تنها چیزی که میدانستم این بود که در برابر من، نوری نشسته است که میتواند تاریکترین شبها را روشن کند. خود را به یکی از قفسههای کتابخانه تکیه دادم. اما چند گامی نگذشته بود که قفسه تاب نیاورد و همه کتابها با خشم بر زمین فرو ریختند .
شاهدخت که تا آن دم غرق در مطالعه بود، ناگهان سر برآورد و با حیرت به من نگریست. من نیز خشکم زده بود و لحظهای طول کشید تا هر دو از بهت بیرون آییم. اندکی بعد، او نفسی حبسشده را بیرون داد و قهقههای بلند سر داد؛ خندهای که سکوت کتابخانه را شکست. آن خنده شاید برای دیگران تمسخرآمیز مینمود، لیک برای من ، جزآرامشی عمیق نداشت. در آن روزگار پرآشوب، دیدن خنده و شادمانی او، دل خسته مرا سبک میکرد و رنج روزهای دشوار را از یادم میبرد.
شاهدخت برخاست و مرا یاری داد تا قفسه و کتابهای فرو ریخته را ، بار دیگر بر جای خود نهیم. ،ولیکن در درون من، آرامشی نبود؛ دلم چنان به تپش افتاده بود که ترس داشتم مبادا آوازش به گوش او رسد . چون کار به پایان رسید، او در سویی از آن انبوه کتابها نشست و من در سوی دیگر. کتابی بر زانوان نهادم، ولی قادر به خواندنش نبودم ، چو اندیشهام در جای دیگر بود. در سکوتی کتاب خانه، تنها صدای ورق زدن کتاب او به گوش میرسید، و همان برای من کافی بود .
تا به خودم آمدم، سحر بود. لشکریان آماده بودند و بیرون قصر ، صف بسته بودند. قبایل عرب نیز برای کمک آمده بودند. سلطان آیبک بر اسبش سوار شد و من، افشین، اقطای و وزیر شرفالدین نیز پشت سر او چنین کردیم. نورالدین علی ، شاهدخت ،شجرالدر و خواجه نیز برای بدرقه ما آمده بودند. در آخرین لحظه، چنان که سراسیمه سر به آن سو چرخاندم، نگاهم به نگاهش گره خورد. همین نگاه به من دلیلی میداد برای جنگیدن، برای زنده ماندن....
ما به راه افتادیم؛ از کوهها و دشتها گذشتیم تا به مرز مصر و شام رسیدیم. در نزدیکی دشت، اردوگاهی برپا کردیم. چون رسیدیم، سلطان پیغامی به ملک ناصر فرستاد. به هنگام شب او را میدیدم؛ چندان فاصلهای میان لشکریان ما و آنان نبود .
آتشی افروختیم و به گرد آن نشستیم. من و عمادالدین در یک سو، اقطاعی و افشین در دیگر سوی آتش بودند. هیچ کس سخنی نمیگفت. همه در خیال خویش غرق بودند. حتی افشین که لحظهای از سخن بازنمیماند، امروز آرام بود. حال غریبی بود. عمادالدین سکوت حاکم بر فضا را بشکست و گفت: (کاش این جنگ هرگز آغاز نمیشد. نمیخواهم بر برادران مسلمان خویش شمشیر کشم…).این سخن، حرف دل همه ما بود.
چنانکه هوا روشن شد و روز جنگ فرا رسید، همهمه و آشوب بیشتر گشت. به سوی اسبم کایا رفتم و دستی بر سر و یال او کشیدم و بر پشتش بنشستم. در آن حال، عمادالدین سوار بر اسب به سویم آمد و گفت: ( همه چیز آماده است فرمانده! باید برویم ). به افشین و سلطان و اقطان و وزیر شرفالدین پیوستم که در مقابل سپاهیان ایستاده بودند. سلطان خطاب به سپاهیان گفت :( ای یاوران من! ای مجاهدان راه خدا! ملک ناصر با سرپیچی از دستورات خلیفه و تضعیف وحدت مسلمین، راه را بر دشمنان اسلام هموار کرده است. ما با شمشیر خویش، حق را باز پس خواهیم گرفت و به دشمنان نشان خواهیم داد که سلطنت ممالیک تا چه حد متحد و قدرتمند است. پیروزی از آن ماست!).
سربازان پشت سر هم «الله اکبر» میگفتند. همگان در جایگاه خویش قرار گرفتیم و به راه افتادیم. افشین ، فرمانده جناح چپ بود و از این رو ، او را نمیدیدم. تنها کسی را که در جناح خویش میشناختم، عمادالدین بود؛ هرچند او افراد بسیاری را میشناخت. دیگر سربازان به من نزدیک نمیشدند؛ بهتر بگویم، جرئت آن را نداشتند که به سوی فرمانده خویش آیند.
ما به محل مورد نظر رسیدیم. در مقابلمان ، لشکریان ملک ناصر صف کشیده بودند. از لشکر ایوبیان، خود ملک ناصر به جلو آمد و دقیقاً در وسط میدان، اسبش را نگه داشت. از سوی لشکریان ما نیز، سلطان به راه افتاد و در برابر ملک ناصر قرار گرفت. آنان با یکدیگر گفتمان میکردند، لیکن فاصله مان چندان بود که آوایشان را نمیشنیدم. اما از چهره هایشان نمایان بود که در جدال و دعوا هستند. پس از اندکی صحبت، سلطان آیبک اسب خویش را بدین سو بازگرداند و به سوی لشکر خویش بازگشت، لیکن ملک ناصر همچنان بر جای خویش ایستاده بود. چنان که سلطان اسب خویش را بازگرداند و به ملک ناصر پشت کرد، او دست خویش را به سوی آسمان برافراشت؛ نخست نفهمیدم منظور او از این عمل چیست و لیکن هنگامی که سربازان ارتش، گروه گروه جهت خویش را تغییر دادند و به او پیوستند، متوجه گشتم .
تقریباً نیمی از ارتش به ما روی برگرداندند. تنها قبایل عرب و چندی از ممالیک مانده بودند. در میان آن هیاهو ، ملک ناصر فریاد برآورد: (حالا بیایید و بجنگید و بمیرید!). او به سوی لشکر خویش بازگشت.
یلدا عبدالله پور