(حماسه قطز_بخش سیزدهم)

. در میان آن همه آشوب و سردرگمی، سپاه، افشین را دیدم که به سویم میتاخت. کنارم اسبش را متوقف کرد و گفت:( از جناح چپ فقط صد و اندی سرباز مانده است. اینجا در چه وضعیتی است؟). نگاهی گذرا به پشت سر خویش انداختم و گفتم :( دویست اندی الا سیصد سرباز… تصمیم سلطان چیست ؟). افشین کلافه بود. دستش را بر کلاه آهنینش نهاد، آهی از سر ناچاری سرداد و در پاسخ به سوالم گفت:( سلطان می گوید، عقب نمیکشیم . لیکن گمان نمیکنم با این تعداد لشکر اندک، دوام بیاوریم.). اسبش را به آن سو گرداند و مسیر آمده را بازگشت .
با رفتن او، عمادالدین نزدیکم شد؛ او بیش از افشین پریشان بود. او جزو کماندارن بود ؛ کمانش را در یک دست گرفته بود و کلاهش را در دست دیگر. هراسان گفت:( فرمانده، چه میکنیم؟ همه از ما روی برگرداندند، از ارتش چیزی نمانده.!). دستی بر شانهاش نهادم تا شاید کمی آرام شود. به او پاسخ دادم: (سلطانمان نمیخواهد عقب بکشد، عمادالدین! اگر تقدیرمان چنین باشد که در این دشت بمیریم، با افتخار میمیریم؛ و اگر خداوند بخواهد، با همین سپاه اندک، به دل لشکر دشمن میزنیم و آنان را شکست می دهیم ). آری، من چنین میگفتم. با آنکه در دلم غوغایی به پا بود، من دلیلی داشتم ، برای بازگشت، برای زندگی...
چنان که هنوز درون لشکر هیاهو بود، سپاه دشمن یورش آورد و جنگ آغاز شد. همه چیز برایم تازه و عجیب بو بود؛ گویی زنجیراز دست و پای حیوانات وحشی گشوده بودند. لشکریان، این چنین به جان هم افتاده بودند و تا چشم کار میکرد، جز این نبود. از چهار سو سربازان به سویم یورش میآوردند و شمشیر بر رویم میکشیدند. نه من آنان را میشناختم و نه آنان مرا. ما هیچ کینه ای نسبت به هم نداشتیم؛ این تنها بازیِ سیاست بود. شمشیر را در هر تن که فرو میکردم، عطرِ خون به مشام میرسید و زره و تن من به خون آغشته میشد. گویی جهنم را به زمین آورده بودند؛ در هر ثانیه صدها تن بیجان به زمین میافتاد.
در میان آن آشوب،چشمم به افشین افتاد که روی زمین افتاده بود و سربازی ایوبی با شمشیر، بالای سرش ایستاده بود و میخواست جانش را بگیرد. بیدرنگ تیری در کمان نهادم و با آن سرِ سرباز ایوبی را سوراخ کردم. به سوی افشین رفتم و کمکش کردم بلند شود. چنان که شمشیرش را برداشت، از پشت به او تکیه دادیم تا دشمن نتواند از پشت مارا غافلگیر کند .
هرچه آنان را میکشتیم، باز هم تعداد بیشتری به سوی ما میآمدند. عمادالدین را دیدم که زخمی بود، ولی شمشیر به دست داشت و میجنگید. برای احتیاط ، خودم را به او نزدیک کردم تا اگر اتفاقی افتاد، بتوانم به او کمک کنم. نگاهم به رخسار کسی افتاد که عمادالدین با او میجنگید؛ علی بود ، کودکی که با او در مکتب بازی میکردم . خواستم قدمی به سویش بردارم که عمادالدین ، شمشیرش را در سینه علی فرو کرد. علی در آخرین لحظه، به من دوخته بود؛ چنان که به من نگاه میکرد، اشک در چشمانش جمع شده بود. رخسارش رنگ باخت و به زانو در آمد . او مقابل چشمانم، آن هم به دست دوست دیگر، کشته شد.
به قدری شمشیر زده بودم که مچ دستم درد گرفته بود، ولی دشمنان تمام نمیشدند. نگاهی به اطراف انداختم؛ بیشتر همراهانم کشته شده بودند و افراد زیادی از لشکریان ما باقی نمانده بود. ااقطای را دیدم که به سوی من میآمد. بازویم را گرفت و چنان که مرا با خود میکشید، گفت:(باید عقبنشینی کنیم!). چنان که میرفتیم، نگاهی به پشت سر انداختم. سربازانی که بیخبر از عقبنشینی بودند، شمشیر میزدند و کشته میشدند. ب گفتم:( پس آنان چه میشود؟).»
عصبی خندید و در پاسخ به من گفت:(دیوانه شدهای؟ اگر همه فرار کنند، پس چه کسی وقت می خرد ؟). بازویم را دوباره گرفت و کشانکشان با خود برد. ما از آنان فاصله میگرفتیم و آنان، یکییکی جان میدادند. اقطای مزمه وار زیر لب گفت: (اگر سلطانمان نمی گفت ، تو را هم همین جا رها میکردم، پس دلت به حال آنان نسوزد).
با گروهی بسیار اندک به کوه پناه بردیم. عمادالدین به شدت زخمی شده بود؛ خون از زخمهایش جاری بود و هر نفسش با درد همراه بود. او را بر دوش کشیدم و با سختی از شیب تند کوه بالا رفتم . سلطان از این شکست بسیار خشمگین بود؛ با عصبانیت به دور خود میچرخید و چیزهایی زیر لب میگفت. دو تن از سربازان را فرستادم تا گیاه صمغ مر جمع کنند و خودم طبق آنچه در کتاب« المنصوری فی الطب »خوانده بودم، مشغول رسیدگی به زخم عمادالدین شدم. افشین کنار عمادالدین نشسته بود و دو دستش را بر سرش نهاده بود . چشمانش پر از نگرانی و خشم بود .
اقطای که برای بررسی اطراف رفته بود، نزد سلطان بازگشت و گفت: (سلطانم، ملک ناصر و سپاهیانش دارند پیش میآیند). سلطان از خشم فریادی سرداد ؛ با قدمهای تند به دور خود میچرخید و زیر لب فریادهایی نامفهوم سر میداد. د وزیر شرفالدین با تکهای دستمال، خون را از شمشیر و جامه خویش پاک کرد . آرام گفت: (ما باید دوباره سپاهی برای خود جمع کنیم، وگرنه ملک ناصر خیلی زود به قاهره میرسد و بر تخت مینشیند!) . خنجر را داغ کردم و بر زخم عماد الدین نهادم و گفتم :( آنان مارا از درون نابود کردند ، و ما نیز باید دست به اقدامی مشابه بزنیم . چنان که آنان ما را به زانو درآوردند، ما هم باید چنین کنیم).
همه به سوی من برگشتند. افشین پرسید: (چگونه، برادر؟ ما چگونه میتوانیم به درون آنان نفوذ کنیم؟). تکه پارچه ای از جامه ام دریدم و دستان خونیام را پاک کردم، سپس آن را خیس کردم تا نقاب خونینی که سیمایم را پوشانده بود، بردارم. به آرامی گفتم: (پاسخ این سوال، ممالیک عزیزیه است، برادر افشین). افشین که از لحن مبهم من کلافه شده بود، با غضب چند قدم به سویم آمد و گفت: (جوری بگو که ما هم بفهمیم !).شمشیر خونیام را برداشتم و پیش از آنکه از غار خارج شوم، با صدایی محکم گفتم: «پدر ملک ناصر، سلطانالملک عزیز، گروهی از ممالیک را گرد هم آورد و آنان را «ممالیک عزیزیه» نامید. پس از مرگ سلطانالملک عزیز، آنان دیگر وفاداری سابق را ندارند. اگر بتوانیم آنان را به سوی خود بکشانیم، هم سرباز جذب میکنیم و هم از ملک ناصر اطلاعات حیاتی به دست میآوریم).
یلدا عبدالله پور