(حماسه قطز_بخش شانزدهم)

سوار بر اسب هایمان شدیم و همراه لشکریان راه قاهره را در پیش گرفتیم. در طول مسیر، همگان از دلاوریهای خویش حکایت میکردند. افشین به قدری از رشادت و جنگاوری خود میگفت ، که دیگر همه سخنان او را از بر شده بودیم .
وارد شهر شدیم؛ همه آشفته بودند، ولی با دیدن لشکریان و سلطان، از دو طرف مسیر ، صف بستند و درود میفرستادند. هرچند همه از پیروزی ما شادمان نبودند؛ در آن میان کسانی هم بودند که رضایتی نداشتند، اما چیزی به زبان نمیآوردند .
وارد قصر شدیم؛ همانند زمانی که به جنگ میرفتیم، در ورودی ایستاده بودند، ولی اینبار برای خوشامدگویی، نه برای بدرقه. سلطان کوچک، شاهرخت ، شجرالدر، به همراه گروهی سرباز و خدمه به استقبال ما آمدند. از اسبهایمان پیاده شدیم، به سوی سلطان ادای احترام کردند و تبریک شنیدیم. نگاهی به عزیزم انداختم؛ من لبخند بر لب داشتم، اما او به زخم شانهام چشم دوخته بود. با نگرانی نگاهی به من انداخت، و من با لبخندی عمیق تر پاسخش را دادم تا از دلواپسی برای این زخم کوچک دست بردارد .
هر کس به سویی شتافت و آن جمعیت عظیم ، به یکباره پراکنده شد. من و افشین نیز به تالار خانه رفتیم تا طبیب مرهمی برای زخم شانهام دهد. افشین به طبیب که مردی خراسانی به ابوالحسن نام بود گفت: (برادر ارسلان! این برادر ما با چاقو بازی کرده و زخمی شده؛ مرهمی به او بده که یک روزه خوب شود، با او کار بسیار دارم.) اابوالحسن خراسانی به سخن او خندید و در حالی که میخندید، گفت: (چشم فرمانده!) .
مرهم را گرفتیم و به حجره رفتیم. چنان که وارد شدیم، افشین به سوی چوبهایش دوید، آنان را به آغوش کشید ؛بویید وبوسید و گفت: (دلم برایتان تنگ شده بود . زره، کلاه و شمشیرم را در آوردم و خود را بر زمین انداختم. از نخستین جنگم، به لطف و رحمت خداوند، پیروز بازگشته بودم. کمی استراحت کردم و سپس برای دیدن او ، مشغول قدم زدن در قصر شدم .
عمادالدین مرا که دید به سویم آمد . لبخند مشکوکی زد و در گوشم گفت :(شاهرخت را دیدیم که به باغ میرفت). سپس چشمکی زد و از من دور شد. با خود خندیدم و به سمت باغ رفتم. اگر چشمانش را نمیدیدم و صدایش را نمیشنیدم، بیشک امشب خواب به چشمم نمیآمد.
او کمانی به دست داشت و به سویی نشانه گرفته بود. از پشت چند قدمی به سویش رفتم، که سر کمان را چرخاند و به سویم گرفت. چنان که دید منم، کمان را پایین آورد. خندیدم و گفتم: (در شمشیر بازی مهارت بسیار داری، اما با این کمان حتی نمیتوانی موشی را بکشی…). خندید و گفت: (الان زمان ایراد گرفتن از تیراندازی من است، جناب فرمانده؟) میخندید ، میخندید و من بیش از پیش مات آن تصویر و مات خندههای زیبایش می شدم .
زیر سایه درختی نشستم و به تنه آن تکیه دادم. او نیز از سوی دیگر درخت ، به آن تکیه داده بود. صدای نسیم و خشخش برگها بر روی هم، تنها صدایی بود که شنیده میشد . در تمام مدت جنگ و جدایی، با خیالی و با یاد او سر کرده بودم. حالا در این باغ ، کنار هم بودیم، ولی چرا هیچ نمیگفت؟ طاقتم به سر آمده بود. برخواستم و مقابلش ایستادم. سرش را به زیر انداخته بود. با گلایه گفتم: (ای خورشید، چرا چیزی نمیگویی؟ نمیخواهی نگاهت را به سوی من برگردانی؟).
سرش را بلند کرد و به من نگریست. چشمانش خالی بودند، همچون دو چاه عمیق که میتوانست تمام شب را در خود بلعند. در نگاهش هیچ نوری نبود، تاریکی مطلق بود.
مقابلش به زانو درآمدم. دیدن او اینگونه قلبم را به عذاب میآورد. به او گفتم: (چه تو را اینگونه کرده؟ به من بگو، اگر برای تو باشد، من زمین را از هم می شکافم، ان را به آتش می کشم . من زمین و آسمان را به هم میدوزم، و هر چه لازم باشد، انجام میدهم ، اگر نیاز باشد ، می میرم… پس به من بگو…). با درد لبخندی زد و پاسخم داد :( شجر الدر ....از من و برادرم میترسد .من هراس دارم که نکند بلایی بر سر برادرم آرد . او شیطان است !).
لبخندی به این نگرانی خواهکنارش نشستم و گفتم: ( هر اتفاقی هم که بیفتر ، سلطانمان نمی گذارد آسیبی ببینید و من اگر اتفاقی رخ دهد، از شما محافظت خواهم کرد. پس دیگر اشک را از چشمانت برهان، تا قلبم آرام یابد.). خندید و به آسمان نگریست؛ او به آسمان نگاه میکرد و من به چشمانش...
صدای جیغ و داد بدی از سرای اصلی بلند شد. هر دو به آنجا رفتیم . سربازان گروه بسیار عظیمی را به بند کشیده بودند و با چوب بر سر و صورتشان میزدند. با خشم به سوی سربازان رفتم و گفتم: (چرا این مردم عادی را به چوب بستهاید؟ سلطان ما از این خبر دارد؟) . صدایی زنانه از پشت سرم پاسخ داد: (این مردم خیانت کردند و حالا دارند به سزایش میرسند. این فرمان سلطان است. فرمانده، مانع انجام فرمان سلطان نشو.). به سوی او برگشتم و گفتم: (چه خیانتی؟) . قبل از آن که شجر الدر پاسخی دهد، سلطان او به سویمان آمد وگفت: (زمانی که ما در جنگ شکست خوردیم، این مردم شادمان شدند. فرمانده محمود !.). نگاهی به چشمان سلطان انداختم ؛ نگاه او ، دیگر آن نگاه سابق نبود .
کلافه و هیران به حجره بازگشتم .چندی بعد، عمادالدین با شتاب وارد حجره شد، به سویم آمد و خواست چیزی بگوید که پیش از او گفتم :( می دانم عماد الدین ...می دانم... ). روی زمین ، پهلویم نشست و گفت :( نمی خواهم این را به زبان آورم، ولیکن اگر آنان اسیر کفار می شدند نیز این چنین شکنجه نمی شدند . یک به یک دارند می میرند زیر شکنجه!.در میان آنان....زن هست فرمانده....). همه اینان زیر سر شجر الدر بود ، این را به خوبی می دانستم .
فردای آن روز به مجلس رفتیم ولیکن ، هیچکس از اتفاقات دیروز سخنی نمی گفت ، حتی خواجه جمال الدین !. چنان که در مجلس بودیم که یکی از سربازان به نزد سلطان آمد و گفت: (سلطانم، مردی به نام شیخ نجمالدین از سوی خلیفه به اینجا آمده و خواهان دیدار با شماست.)
سلطان به او اجازه ورود داد. شیخ به همراه دو سرباز به حضور سلطان آمد. پس از سلام و خوش آمدگویی گفت: (همانطور که در جریان هستید، خلیفه و تمام مسلمانان خواهان صلح میان ایوبیان و ممالیک هستند. اما سلطان ایوبیان کوتاه نیامده است. از این رو، خلیفه مرا فرستاد تا میانجیگری کنم و این فتنه را پایان دهم.) . سلطان پاسخ داد: (ما نیز چندان از این جنگ راضی نیستیم، جناب شیخ. اگر ملک ناصر و ایوبیان چشم به خاک ما نداشته باشند، ما نیز کاری به آنان نخواهیم داشت.). شیخ ادامه داد: (این، فرمان خلیفه است. همچنانکه پیشتر نیز مقرر شده بود، مصر و قدس برای ممالیک باشد و شام برای ایوبیان.)
شیخ ، پیغام صلح با خود آورده بود .چنین شد که این جنگ ، با پا در میانی خلیفه به پایان رسید .
یلدا عبدالله پور