(حماسه قطز_ بخش یک)

من زمانی چشم به جهان گشودم که مغولان وحشی و غارت گر، به سرزمین های اسلامی یورش اورده بودند و کشت و کشتاری عظیم به راه انداختند . یکی از این سرزمین ها سرزمین من ، خوارزم بود . در نخستین سال حکومت دایی ام، سلطان جلال الدین محمد خوارزماه! . او شجاعانه در مقابل یورش های وحشیانه مغول ها ایستادگی کرد و با تمام وجود، از خاک و مردمش محافظت کرد ولی تقدیر ، سرنوشت دیگری برای او رقم زده بود .او از هر سو خیانت دید و نزدیک ترین افرادش زیر پاهایش را خالی کردند.
جلال الدین شاه، هر چند دشوار اما 11 سال حکومت کرد و در مقابل چنگیز خان ایستادگی ! . او با تقوا ترین و دلاور ترین مردی بود که در تمام طول عمر به چشم دیدم. سخن بسیار نمیگفت، بر هر چیز غضب نمی کرد ، بر رعیت مهربان بود و همیشه مسیر عدالت را دنبال می کرد . از تمامی لشکر دلیر تر بود وشجاعت او ، زبانزد خاص و عام بود.
به هنگام زایمان من ، مادرم به دیار حق شتافت ؛ از این رو پدرم ، مودود بن خوارزمشاه، هیچ گاه مرا نپذیرفت ونسبت به من غضب داشت .چنان که مغولان قدرت گرفتند و شهر به دست انان افتاد ، او مرا رها کرد . شهر غارت شده بود ، مغولان حتی به سگ و گربه های شهر نیز رحم نمیکردند . بیش از ادمیزاد ، در خیابان جنازه بود .انان زن و کودکان را به اسارت می گرفتند و مردان را قتل عام میکردند .از فرط گرسنگی و تشنگی ، توان گریز از ان کافران را نداشتم . از ترس ، جرئت نمی کردم گوشه ای در کوچه و خیابان بخوابم که مبادا ان خواب، پایانی نداشته باشد .
در این میان ، کسی که به دادم رسید عمویم کیقباد بود ؛ او سر پناهی به من بخشید و لقمه ای خوراک به دستم داد . عمویم در ان زمان ، شاید 18 یا 19 سال سن داشت . ما هر روز از این جا به ان جا می گریختیم تا این که یک روز خبر رسید که خوارزمشاهیان سقوط کرده ، دایی ام کشته شده بود !. انان می گفتند ولیکن مگر من میشندیم ؟ مگر میشد باور کنم ؟.مغولان نتوانسته بودند بر او چیره شوند ؛ خنجری که بر قلب او خورده بود، خنجر مردمی بود که او 11 سال برای محافطت از انان خود را به اب و اتش زد و اینگونه بود که دوباره حکومت خاندانم به سر امد و تمام سرزمینم ، از شیراز گرفته تا گرگانج به دست مغولان افتاد . عمویم دو دستش را بر سرش نهاد ،در کنجی مقابلم نشست و با سوز چنین خواند :
به خاک افتاد شاه بی گناه غریب و خسته ، دور از بارگاه
نه نامش را به شادی کس بخواند نه داد از جور بیدادش براند
در غم و ماتم به سر می بردیم که گروهی از مغولان به داخل یورش اوردند ؛ عمویم شمشیرش را از غلاف در اورد و مرا پشت سرش گرف . ان کافران با جیغ و فریاد ، دیوانه وار به دورمان می چرخیدند . یکی از انان از پشت دست مرا کشید ، ولیکن عمویم با یک ضربه دست او را قطع کرد و با انان درگیر شد. او یک به یک جان انان را گرفت؛ او مانده بود و دو مغول . چنان که با یکی از انان می جنگید ، دیگری از پشت شمیر را در سینه اش فرو کرد . با چشمانی اشکبار مقابلم به زانو در امد و چنان که از سینه اش جوی خون روان بود جان از تنش در امد . اشک بر چشمان ، لبخند بر لب و اشهد بر زبانش بود . گریه کنان به سویش دویدم ولی ان دو کفار مرا اسیر کردند و سرم را با کیسه ای پوشاندند .
ان دو مرا بر شانه خود نهاند با خود بردند. دست و پا میزدم و فریاد سر میدام اما بیهوده بود . به زبان خود چیز هایی میگفتند اما من ، توان فهمیدنش را نداشتم؛ در تمام طول مسیر، به انان فهش ونا سزا می فرستادم ولی انان تنها به من میخندیدند. نمی دیدم اما میشندیم ، اشوب و هیاهوی مغولان را . گویی در قلب انان بودیم. سر انجام ، مرا جایی بر زمین کوبیدند و کیسه از سرم بیرون اوردند . در کنار من ، گروهی بسیار عظیمی کودک، همچون خودم در بند بودند .من دست و پا میزدم ،فریاد سر می دادم و برای گریختن تقلا میکردم ؛ ولیکن دیگر کودکان بی هیچ کوشش یا سخنی ارام نشسته بودند واین برایم عجیب بود . پس از چندی ، ان دو مغول به همراه گروهی دیگر از انان بازگشتند؛ مرا با دست به یکدیگر نشان می دادند و کلمه (قطز) را پی در پی به زبان می اورد . بعدا فهمیدم در زبان مغولی ، ان کلمه معنای سگ وحشی را دارد .
اگر میدانستند شاهزاده خوارزمی و خواهرزاده جلال الدین شاه هستم ، یقینا مرا زنده نمی گذاشتند . به سختی انگشتری که سلطان در بدو تولد به دستم کرده بود را از دست در اوردم و در جامه ام پنهان کردم تا مبادا نشانی بیابند و بدانند که هستم . از شدت تقلا، ریسمان دستانم را بریده بود و خونریزی میکرد.
چندی مارا همانجا نگه داشتند ؛ نه خبری از اب بود نه خوراک . تنها هنگامی که کودکی رو به مرگ بود، برام این که ضرر نکنند تکه نان خشک، یا کمی اب گل الود پیش رویش می نهادند. کودکان با دستانی به هم بسته ، همچون سگ به کاسه اب ، زبان میزدند . سحرگاه ، مغولان به همراه مردی بلند قد و کشیده که به کرد ها مانند بود ، به سویمان امدند و مارا همچون حیوانت چست و بی ارزش ،از زمین بلند کردند . مرد کرد که تجار برده بود مارا خرید ؛ مارا به دنبال اسب های خود بستند و به راه افتادند . تاجران برده با ما بدتر از حیوانات رفتار می کردند ؛ چنان که کودکی تاب ادامه دادن ندات یا زمین می خورد ، شلاق می خورد . به هنگام شب ، جایی اوتراق کردیم ؛ انان حیوانی شکار کردند و به سیخ کیدند . بر زانو از جای برخواستم و خطاب به انان گفتم : ( من خوراک نمی خواهم ولیکن اگر ذره ای انسانیت دارید، به این کودکان کمی خوراک دهید . مگر گناهمان چیست که با ما همچون حیوانات برخورد می کنید؟). ان مرد کرد یا تکه ای گوشت به دست به سویم امد. کنارم نشست و با پوزخندی بر لب گفت : (به راستی قطزی. خودت چه ، نمی خواهی ؟). دیگر کودکان ،ترسیده به مکالمه ما می نگریستند و جرئت حرکتی نداشتند . پاسخش دادم : ( ادم از دست گرگ خوراک نمی گیرد ، حتی اگر از گرسنگی بمیرد . خداوند که گرسنگی مرا می بیند ، حتما روزی مرا جای دگر نوشته .). او جنون وار خندید ، دستی بر سرم کشید و گازی به تکه گوشت زد . پس از چندی ، افرادش کمی خوراک و اب برایمان اوردنئ ؛ کودکان که دیگر تفاوتی با حیوانت درنده نداشتند ، به گوشت ها چنگ می انداختند و گوشت هارا از دست هم می قاپیدند .
سحر گاه به مسیر خود ادامه دادیم و پیش از بالا امدن خورشید، به قاهره رسیدیم . انان مستقیما مارا به بازار برده فروشی برند و یک به یک، به فروش نهادند . ان مرد کرد ، تا اخرین نفر مرا نگه کرد م هنگامی که همه بردگانش را فروخت ،مرا بر سکو برد و به عربی ، چیز هایی میگفت که انان را به درستی نمی فهمیدم. در همینقدر که دانستم تعریف و تمجید مرا میکند تا سود بیشتری کند . سر انجام کسی که مرا خرید ، مرد میانسالی بود به نام ابن الزعیم .
برای خواندن فصل بعد، دنبال کنید.
یلدا عبد الله پور