ویرگول
ورودثبت نام
محسن سپهر
محسن سپهر
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

حیات یک حیاط

تصویرگر: علی میری
تصویرگر: علی میری

خونه ی بچگیای من یه حیاط داشت.یه حیاط بزرگ با یه حوض وسطش.مثل توی فیلمای تلویزیون شیک نبود، ولی خب بالاخره یه حوض بود! گاهی وقتا پرش می کردیم، گاهی وقتام خالی می موند.اون طرفش هم چسبیده به دیوار یه باغچه ی کوچیک که دوتا درخت رو تو خودش جا داده بود. یکیش که بار نداشت، اون یکی هم سیب بود، ولی خیلی کم سیب می داد، همون چند تا دونه هم که عمل می اومدن، سبز و کال و کوچیک چیده می شد و می رفت ته معده ی ما بچه ها. باغچه که میگم نه ازون باغچه های حاشیه دار و آجرچینی شده، در حقیقت حاصل کار نذاشتن چند تا موزاییک بود؛ شایدم کندنشون. ولی خب بهرحال دستت به خاک می رسید و هر وقت بارون میزد بوی خاکش بلند می شد.

چقدر دور این حوض دنبال هم می کردیم و وقتی از ضلع کنار باغچه ش رد می شدیم مراقب بودیم پامون تو باغچه نره، بماند.

صدای خنده مون که از یه حدی بلند می شد، صدای مامانم از تو خونه در می اومد که: کم هر هر کنین.صداتون می ره بیرون.

خب حیاط بود.سقف که نداشت! آرومم می خندیدیم صدا میرفت بیرون.

یه خاطره ی دور و مبهمی از کله پا شدن تو حوض حین همین تعقیب و گریزا تو ذهنم مونده. اینکه افتادم تو حوض و برای چند ثانیه به طور برعکس و کاملا عمود باقی موندم.یعنی به عبارتی رو کله م وایسادم! البته نمیدونم‌چند درصدش واقعیه و چند درصدش رو مغزم از خودش درآورده. هر چی هم میگذره بیشتر شک میکنم ومیگم بی خیال! آخه رو کله؟! بعد همینجوری به حال خودش ولش می کنم. آدم نباید با خاطرات کودکیش زیاد ور بره.

اون وقتا کف حیاط اکثر خونه ها موزاییک بود. که تنوع زیادی هم نداشت. معمولا هر مربع از موزاییکا یه شکل ساده رو تشکیل می دادن. گلی..لوزی ای..یکی از سرگرمیای من این بود که یه مقدار اب رو بریزم رو یکی از موزاییکا و مسیر آب رو تو فرورفتگی طرحاش دنبال کنم. همین طرحا موقع شستن حیاط پدر آدم رو صلواتی می کردن. حالا هی با جارو و شلنگ آب بگیر، بلکم گل ها از لای شیارا بیان بیرون و زحماتت به باد نره. آخر سرم هر کاری میکردی باز باید یه دور اضافه آب می گرفتی.

گفتم شلنگ، عضو لاجرم هر حیاط یه شیر آب بود و یه شلنگ دراز. یه سه پایه فلزی سنگین هم می اومد تنگشون و این جمع رو لاکچری می کرد. شلنگ باید بعد از هر بار استفاده دور شیر آب جمع می شد. البته بعضی ها یه میخ کوبیده بودن به دیوار، شلنگ رو بعد استفاده از شیر می کندن میبردن دور اون میخ لوله می کردن. زحمت اضافه. ما معمولا همون دور شیر قضیه رو جمع و جور می کردیم.آخ که چه لذتی داشت شلنگ رو رو سه پایه سوار کردن، باز کردن آب و نشستن پای شر شرش و دیدن چشمک زدنای نور تو آب..دست و صورتتو می شستی، پاتو.. هی دستتو از زیر باریکه آب رد می کردی،کف دستتو میذاشتی زمین، همونجا که محل برخورد آب به زمین باشه، آب فرود می اومد رو دستت، محو تغییر رنگ اون نقطه از دستت می شدی؛ بعد هوس میکردی یه قلپ آب بخوری ؛ بعد دستتو می ذاشتی دهنه ی شلنگ ،یکم آب میپاشیدی تو هوا، رو موزاییکا،..دوباره دستتو، پاتو.. تا بالاخره با تشر مادر دل می کندی.

شلنگا معمولا تا پای جون وفادار بودن. هر جاش که پاره میشد چاره ش یه کیسه نایلون بود، زخمشو می بستی و باز برات کار می کرد. هر جاشم قابل درمون نبود قطع عضو می شد. همیشه تو همسایه ها یکی بود که شلنگش از همه بلند تر باشه، و یکی از وظایف ما مواقع بحران این بود که بریم در اون خونه رو بزنیم و شلنگشون روبگیریم و بندازیم رو دوشمون و بیاریم و بعد از راه افتادن کار ، برگردونیم.

ته حیاط، اون کنج یه انباری بی تکلف بود. گونی سیب زمینی،گندم، سیمان اضافه، آهن آلات، نخ های اضافه قالی مادر، دوچرخه، چند تیکه آجر..تشکیل یه کپه ای رو میداد که روش با یه پارچه برزنتی مزین‌می شد. یه مورد اکازیون برای گربه ها. دونبش، دوبلکس، سوبلکس، با امنیت بالا. چه زوجا که اونجا تشکیل خانواده ندادن و چه بچه ها که بزرگ نشدن. گربه ها از فرط اعتماد بنفس یه جورایی صاحبخونه محسوب می شدن. وقتی سلانه سلانه رو دیوار کمرو قوس میدادن و راه می رفتن، آدم ویرش می گرفت با یکی از دمپاییای ولو شده کف حیاط نشونه شون بگیره. البته این کار یه ریسک بزرگ بود.یا دمپایی می خورد به گربه و برمی گشت تو حیاط که احتمالش با توجه به آمادگی جسمانی بالای گربه به اندازه نیومدن معلم روز امتحان بود، یا می خورد و نمی خورد و می افتاد اون ور دیوار. که اون وقت باید با گردن کج می رفتی دنبالش.

ما به طور کلی دو تا اونور حیاط داشتیم.حیاط ما به شکل یه مستطیل بود که یه ضلع کوچیک و یه ضلع بزرگش متصل بود به ساختمون خونه و در اصلی( که مابهش می گفتیم دروازه)، می موند یه ضلع بزرگ که اونورش یه زمین خالی بود و داءم ازش دمپایی و توپ برگشت می دادیم،و یه ضلع کوچیک که در اصل بین ما و همسایه کوچه پشتی مشترک بود. این آخری که ذکرش رفت برای ما اهمیت و جذابیت بیشتری داشت. این دیوار ارتفاع بلندتری از دیوار کنار زمین خالی داشت و شاخه های درخت بزرگ توت همسایه از روش اومده بودن این ور. اسمش درخت توت بود، اما نمیدونم چرا شاخه هایی که سمت ما بودن،توتهاشون در عنفوان جوانی میریخت و فقط زحمت جارو کردنش نصیب ما می شد. همین انبوه شاخه های اون ور دیوار و دور بودن ساختمونش، اونجا رو برای ما مرموز کرده بود.همیشه یکی از دلهره هامون وقت بازی این بود که توپمون اون طرفی نره؛ چون معمولا کسی نبود که صدای حاج خانوم گفتن مارو بشنوه و توپمون رو پس بده. اما گاهی توپا عصیان می کردن و می رفتن اون ور دیوار و تبدیل به خاطره می شدن. ما هم برای تسلای دل داغ دیده گاهی می رفتیم پشت بوم و از غوره های درخت جناب همسایه کوچه پشتی نوش جان می کردیم.

دیوار جداکننده حیاط و زمین خالی هم جنس جالبی داشت.ترکیبی از سنگدانه های روشن بود که برای تزیین ، یه نوار شیشه ای از وسطش رد می شد.با این شیشه ها یه شکل ستاره مانند هم رو دیوار ساخته بودن‌.من عاشق اون شیشه ها بودم.انگشتم رو اول از زبری سنگا عبور میدادم بعد می رسوندمش به نرمی و صیقلی بودن شیشه... دوباره زبری، دوباره نرمی...

اگه کسی حین بازی دستش به دیوار کشیده می شد تا خود استخون سابیده می شد که بالشخصه دردش رو هنوز حس میکنم. یه آدمی هم دور از چشم ما ازین زبری سوء استفاده کرده بود باهاش پوست سبز گردو رو خراشیده بود. جای سیاهیش رو دیوار عین زخم ناسور بود لامصب.

می مونه چاه آب که با هر بار رد شدن ما از روش دامپی صدا می داد و قلب ها رو می برد کف جوراب، و بند رخت ها که بسته به نوع بازی یا مزاحم بودن یا مراحم.

خلاصه که اون فضای چند متری، جای بازی بالاخص از نوع آبیش بود، جای تسویه حساب بود، جای پهن کردن لباسا و شستن میوه و ..بود، تو زمستون جای سرسره دست ساز( پاساز) بود، تو خنکی عصراش جای چای خوردن و سبزی پاک کردن و دراز کشیدن وسط غلغله ی مورچه ها بود، پناه گربه ها بود، خلاصه... همه چی بود آقا، همه چی.
محسن سپهر

حیاتحیاطکودکیخاطراتحوض
مهندس عمران و دانشجوی دوره 41 سازمان مدیریت صنعتی در رشته EMBA هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید