بشریت، حاکمان دیکتاتور و ظالم بسیاری را به خود دیده اما همه آنها امروز در حافظه تاریخ مدفون شده اند. همانطور که رنج های ناشی از ستمگری حکومت های مستبد، ما را به فکرکردن درباره این سوال «چگونه یک آرمانشهر(اتوپیا یا مدینه فاضله) انسانی بسازیم؟» واداشته، افرادی نیز بوده اند که خلاف این مسیر حرکت کرده اند؛ یعنی به دنبال پاسخ به این سوال بوده اند: «چگونه پادآرمانشهر انسانی را بسازیم؟». به بیان ساده تر، تاریک ترین و بدترین حکومتی که می توان متصور شد، حکومتی که هرگز سقوط نخواهد کرد، چه نوع حکومتی است؟ بگذارید چند مثال از تاریخ را مرور کنیم.
مطمئنا مردمان اروپا در دوران قرون وسطی، یکی از تیره ترین دوران تاریخ بشریت را سپری کرده اند. دورانی که حاکمیت کلیسا با سوارشدن بر جهل مردم تداوم یافت و کلیسا با نام خداوند و عیسی مسیح(ع) و با وعده بهشت و جهنم و از طریق حاکمان و دادگاه تفتیش عقاید، بر اروپا سلطنت می کرد. با این حال، حاکمیت کلیسا با بدترین حکومت دنیا فاصله زیادی دارد.
دادگاه تفتیش عقاید کلیسا با هدف ریشه کردن نوآوری(در همه جنبه ها) آغاز شد و با تثبیت رنسانس به پایان رسید! چون به جای هر یک از بدعت گزارانی که در پای چوبه مرگ سوزانده شدند، هزاران نفر دیگر سربرداشتند. چرا؟ چون دادگاه تفتیش عقاید، دشمنانش را در ملاءعام و پیش از آنکه توبه کنند، می کشت. در واقع آنها را به خاطر اینکه توبه نکرده بودند می کشت. آنها می مردند چون نمی خواستند اعتقادات حقیقی خودشان را زیرپا بگذارند. طبیعتا در چنین شرایطی، هر چه افتخار بود نصیب قربانی ها می شد و برای ماموران تفتیش عقاید فقط شرمساری باقی می ماند. بدعت گزار وقتی به پای چوبه مرگ می رفت، همچنان یک بدعت گزار بود؛ از نوآوری خود دفاع می کرد و از آن به وجد می آمد.
فرمان دادگاه تفتیش عقاید برای فرمانروایی بر انسان ها، با «تو نباید...» شکل می گرفت؛ تو نباید کفر بگویی! تو نباید خلاف کتاب مقدس حرف بزنی! تو نباید....
دادگاه تفتیش عقاید، وحشتناک بود اما شکست ناپذیر نبود. حکومت درازمدت دادگاه تفتیش عقاید، رفته رفته در دوره رنسانس به پایان رسید و امروزه چیزی از آن باقی نمانده است.
اگر چه بحث و گفتگو پیرامون نازیسم و کمونیسم گستردگی و عمق زیادی دارد و نمی توان به راحتی درباره شان گفتگو کرد، اما با کنار گذاشتن جزئیات پرشماری که درباره این مباحث وجود دارد، کلیتی از آن را که به بحث مرتبط است دنبال می کنیم.
روس ها و نازی ها فکر می کردند که از اشتباهات گذشته درس گرفته اند؛ آنها می دانستند که هر طور شده نباید اجازه دهند کسی کشته شود. قبل از اینکه قربانی ها را به دادگاه عمومی بیاورند، به طور سنجیده، شخصیت و منزلت آنها را از بین می بردند. با شکنجه و زندان انفرادی، روحیه شان را تضعیف می کردند تا اینکه به آدم هایی تبدیل می شدند که حاضر بودند به هر چیزی که آنها می خواستند اعتراف کنند. اما مردان کشته شده، در سال های بعد و در بین مردم، قهرمان محسوب می شدند و حقارتشان فراموش می شد زیرا 1) واضح بود که اعترافات به زور بیرون کشیده شده و نادرست هستند. 2) قربانی هنگامی که به سمت محل تیرباران شدن می رفت، ممکن بود همچنان در ذهنش، یک عصیان گر باقی مانده باشد.
فرمان حکومت های استبدادی قرن بیستم برای فرمانروایی بر انسان ها با «تو باید...» خودش را نشان می داد. تو باید به اصول حزب وفادار باشی! تو باید جان، مال و همه چیزت را برای رهبر حزب فدا کنی! تو باید...
اگرچه دوران کابوس وار قدرت گرفتن اتحاد جماهیر شوروی و آلمان نازی، ویرانی های بسیاری به ویژه در جنگ دوم جهانی به بار آورد(نزدیک به 70 تا 85 میلیون کشته در دوران جنگ دوم جهانی)، اما آلمان نازی در همان دوران سقوط کرد و شوروی نیز با تمامی قدرتش، چهار دهه بعد، فروپاشید. اما شوروی و آلمان نازی برای بقای در قدرت چه چیزی کم داشتند؟
بدترین و تاریک ترین حکومت تاریخ برای ایجاد یک نظام تا ابد پایدار، به چه چیزهایی نیاز دارد؟ جورج اورول، نویسنده انگلیسی، در آخرین اثر خود «1984»، به ما چهره این حکومت و خصوصیت های آن را نشان داده است. اگرچه او این کتاب را در سال های بعد از جنگ جهانی و بیشتر به عنوان یک هشدار نسبت به گسترش «کمونیسم» نوشت، اما پیام او در این کتاب به اندازه ای جهان شمول است که تمامی حکومت های جهانی را فارغ از تفاوت هایشان در بر می گیرد.
کشوری به نام «اوشنیا»(Oceania) و حزبی که تحت اصولی به نام «اینگسوس/اینگساک»(INGSOC)، بر مردم این سرزمین حکمرانی می کند. رهبر حزب که او را «برادر بزرگ» می نامند، رهبری دلسوز، قادر مطلق و البته منزه از خطاست. هر موفقیت و پیروزی، تمام دانش و خرد، شادی و فضیلت، از رهبری او ناشی می شود. او هرگز نخواهد مرد. او کانونی است که عشق، ترس، انتقام و همه عواطف انسانی را به سوی خود جذب می کند. مفهوم عشق به برادر بزرگ، زمینه نفرت از دشمنان را به همان شدت در مردم فراهم می کند. هر اندازه پذیرش، اطاعت و عشق به برادر بزرگ بیشتر باشد، نفرت از دشمنان او نیز بیشتر خواهد بود. بنابراین حزب با معرفی کردن فردی(یا شاید هم افرادی) به عنوان دشمن حزب که تمامی شکست ها و بدبختی ها از شرارت های او ناشی می شود، نفرت و خشم فروخورده مردم را نسبت به این دشمن متوجه می سازد. به همین دلیل، از اعضای حزب انتظار می رود که هیچگونه عواطف شخصی نداشته باشند و نسبت به دشمنان خارجی و خائنان داخلی تنفری جنون آسا نشان دهند.
روابط جنسی برای اعضای حزب ممنوع است و ازدواج تنها با هدف به دنیا آوردن بچه هایی برای خدمت به حزب، مجاز است. قرار است همه بچه ها از طریق لقاح مصنوعی به دنیا بیایند و در موسسه های عمومی پرورش یابند(اقدامی که در شوروی استالین نیز با هدف نابودی خانواده و تربیت کودکان برای خدمت به حزب کمونیست انجام می گرفت). کودکان از طریق تشکیلاتی سازمان یافته(از جمله مدارس)، به بچه هایی بی رحم و غیرقابل کنترل تبدیل می شوند و در عین حال هیچ تمایلی به شورش در برابر قوانین حزب از خود نشان نمی دهند. افشای جرائم والدین توسط کودکان، خطری همیشگی برای والدین محسوب می شود.
تمامی رفتوآمد های مردم، توسط پلیس افکار رویت میشود. و حتی اگر بتوان از چشم آنها نیز پنهان شد، صفحات سخنگو(نمادی از پیشرفت فناوری که در خدمت نهاد قدرت است) را نمیتوان فریب داد؛ صفحاتی که ضمن نشر اخبار و تبلیغات حزب، تمامی گفتارها و رفتارهای فرد را تحتنظر دارند. حتی کوچکترین حرکت غیرطبیعی نیز از چشم صفحات سخنگو پنهان نمیماند. بر روی صفحات سخنگو، مانند تمامی پوسترهای حزب در سراسر کشور، تصویر برادر بزرگ نقش بسته و جملهی «برادر بزرگ مراقب توست» نیز بر روی این تصاویر نوشته شده است. افراد حتی در تنهایی و در خواب هم تحت نظرند. هر گونه عمل یا رفتار غیرطبیعی، جرم قلمداد شده و به آن «جرم فکری» میگویند.
تا به اینجا نشانه هایی از آزادی های محدود و نظارت های شدید را گفتیم که پیش از این نیز در حکومت های بسیاری وجود داشته است. اما حزب حاکم بر اوشنیا چه ابزارهای دیگری برای تداوم حاکمیت خود دارد؟
تنوع واژگان در یک زبان، اجازه تاثیرگذاری و روح بخشی به پیام ها و جملات را می دهد. اما محدود کردن دایره واژگان، این تنوع و تاثیرگذاری را از بین می برد. در کنار دیگر اقدامات حزب، با محدود کردن واژگان که در قالب زبانی جدید به نام «زبان نوین»(new speak) صورت می گیرد، تفکر محدود می شود و با تغییر و تصرف معنای کلمات، فکر افراد آنگونه که مطلوب حزب است شکل می گیرد. به مثال واقعی زیر دقت کنید.
یئونمی پارک(دختری از کره شمالی که در سال 2007 از این کشور فرار کرد) در سخنرانی خود در تدتاک(TedTalk) ضمن اشاره به کتاب 1984، بیان کرد که در کره شمالی، «عشق» تنها یک معنا دارد: «عشق به رهبر عزیز». بنابراین در کره شمالی، هیچ مفهومی از عشق رومانتیک وجود ندارد. زمانی که واژه را ندانیم، معنا و مفهوم را درنخواهیم یافت. پس اگر برده ای معنای «بردگی» را نداند، هرگز برای «آزادی» نخواهد جنگید.
می توانید این سخنرانی را از لینک زیر، مشاهده کنید.
انسان به طور ذاتی از طریق تجربه های به دست آمده از گذشته، تکامل می یابد. برای یک جامعه نیز، همین وضعیت برقرار است. جامعه با مقایسه امروز خود با گذشته، رضایت یا نارضایتی خود را از وضعیت کنونی بروز می دهد. اما اگر گذشته ای برای مقایسه وجود نداشته باشد یا به بیان بهتر، اگر گذشته به طور مداوم دچار تغییر شود، استناد به گذشته نیز معنایی نخواهد داشت. وظیفه یکی از وزارتخانه های حزب نیز دقیقا همین کار است: پاکسازی و دستکاری اسناد، کتب، مدارک، اخبار، و به طور کلی هر چیز و هر کسی که مرتبط با گذشته است؛ به طوری که با شرایط امروز تناقضی نداشته باشد. همچنین، تمامی افرادی که به هر شکل به گذشته پیش از حزب مرتبط بودند، در پاکسازی ها ناپدید شدند و افرادی که متهم به جرم فکری شوند نیز به گونه ای ناپدید می شوند که گویا هرگز وجود نداشته اند. چون حزب نظارت بر تمام اسناد و افکار اعضایش را در دست دارد، پس عملا گذشته چیزی خواهد بود که حزب تصمیم می گیرد. از این رو هیچکس با مقایسه امروز و گذشته، نمیتواند دست به اعتراض بزند زیرا گذشته، به طور پیوسته و به آن شکل که مطلوب حزب است، تغییر میکند.
امروز به واسطه امکانات ارتباطی گسترده، افراد در سراسر دنیا به راحتی با هم ارتباط برقرار می کنند و از اوضاع یکدیگر باخبر می شوند. اگر این ابزارهای ارتباطی وجود نداشته باشد، افراد نمی توانند خود را با دنیای بیرون سرزمینشان مقایسه کنند. این دقیقا همان کاری است که حزب با مردم اوشنیا انجام می دهد. بنابراین جامعه ای که از ابزارهای ارتباطی(از تجهیزات ارتباطی فیزیکی تا یادگیری زبان های خارجی) محروم باشد، فرصت مقایسه و ارتباط با دنیای بیرون را از دست خواهد داد.
علاوه بر دستکاری گذشته، لازم است در حافظهها نیز وقایع به روش مطلوب ثبت شده باشند. این هدف توسط مفهومی به نام «دوگانه باوری» قابل پیادهسازی است. معنای دوگانهباوری قابلیتی است که موجب میشود، فرد دو فکر مغایر را همزمان در ذهن داشته باشد و هر دو را نیز بپذیرد.
برای مثال، استفاده از جنگ برای برقراری صلح(توسط برخی دولت ها و گروه های تروریستی)، و یا کشتن افراد بی گناه برای برقراری حقوق بشر، نمونههایی از دوگانهباوری است. واضح است که ما و حتی سیاست مداران، در موقعیت هایی، از این روش استفاده می کنیم و حقایق بزرگ تر را برای رسیدن به منفعت های شخصی فدای عقاید متناقض با حقیقت کرده و سپس انجام این کار را نیز فراموش می کنیم.
همه رویدادها در ذهن رخ میدهند. چیزی که در ذهن همگان رخ بدهد، واقعا روی داده است. برای مثال «اگر فردی فکر میکند که در هوا شناور شده و همزمان من نیز فکر کنم او را در آن حالت میبینم، پس واقعا این اتفاق باید افتاده باشد».
در اوشنیا، نام وزارتخانهها با عملکردشان در تناقض است: وزارت «حقیقت» مسئول جعل اسناد و مدارک، وزارت «فراوانی» مسئول امور اقتصادی، وزارت «صلح» مسئول جنگ، و وزارت «عشق» مسئول برقراری نظم و قانون است! این نامگذاری متناقض، نه تنها تصادفی بلکه تمرینی برای دوگانهباوری است.
از آنجا که در واقعیت نه برادر بزرگ قادر مطلق است و نه حزب مصون از خطا، لازم است تلاشی لحظه به لحظه و خستگیناپذیر برای هماهنگ کردن حقیقت با این اعتقادات انجام شود. اگر قرار است کسی حکومت کند و به حکومتکردن ادامه دهد، باید بتواند معنای واقعیت را برهم بزند. آنچه که میتواند یک حکومت را در قدرت نگه دارد، نظارت بر افکار است. شعار حزب نیز در اصل، بیانگر مفهوم دوگانهباوری است:
«جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است.»
حال به سراغ بدترین و تاریک ترین حکومتی که می توان متصور شد، برگردیم. حزب با دشمنان خود چگونه برخورد می کند؟
حزب تنها به نابودی دشمنان خود اکتفا نمیکند بلکه آنها را عوض میکند. این روال با شکنجههای جسمی و روحی و در نهایت ویرانکردن بنیانهای فکری مجرمان انجام میشود. ذهن مجرمان تسخیر میشود و دوباره با افکار و اصول مطلوب حزب پر میشود. به عبارتی قربانیان شکنجه در وزارت عشق، قهرمانانه نمیمیرند. آنها در نهایت به لحاظ اعتقادی تسلیم حزب و عاشق برادر بزرگ میشوند. فرمان حزب برای فرمانروایی بر انسان ها می گوید «تو هستی...».
بعد از خواندن 1984، نکته های زیر از جمله تصمیماتی بود که احساس کردم باید به شکل جدی تری به آنها توجه کنم:
تجربه جنگ های جهانی نشان داد که پیشرفت یک سویه فناوری و عدم توجه به انسانیت و عشق، ما را به جامعه ای شبیه به جامعه «اوشنیا» تبدیل خواهد کرد؛ انسان های ماشینی که زندگی شبیه به حیوانات دارند. اما با یادی از دیالوگ درخشان چارلی چاپلین در فیلم دیکتاتور بزرگ:
شما ماشین نیستید، شما حیوان نیستید، شما انسانید.